A Cyber Criminal

!...لطفا منطقتان را عقب تر در آورید و پا برهنه وارد شوید

 ... و یکهو به سرم زد که اگر من هم مثل آرسنیک بودم چه. اگر من، منی که سر بالین آرسنیک در مورد آفرینش بی مثال و نوشتن بی بدیلش دُرفشانی اضافه می کردم، خودم نوشته ی دستِ یک خاک بر سر بی بُته ی مغز فندقی بچه سال بودم که نوشتن "چرک نویس" های من جزو اولین کارهایش بود و می آمد رویشان می کرد و کل مایتعلق به رخ داده و رخ نداده ی حیاتم از بین کلمات کثیف و خط خورده اش رخ می نمود چه. بنازم مهارت درخشان جمله سازی را؛ منظور این که اگر همه ی این ها یک فراکتالِ عظیم آزاردهنده بود چه می شد. "او" هم به نوبه ی خودش دست نوشته ی یک "او" ی دیگر بود و "او ی دیگر" هم خودش یک کاراکتر سوخته ی قدیمی بود که نوشته بودندش روی یکی از انبوه کاغذ باطله های زیر تخت مامان بهدیس که باهاشان مومک می انداخت. البته شکی نیست که همین ها از طرف آرسنیک هم تکرار می شد؛ او هم یک "او" ی دیگر بود که چیزی را به شخصه روی کاغذ آورده بود و آن چیز، خودش پروسه ی عظیم خالق ها و مخلوق ها را تکرار می کرد.

خوب؛ در مورد من یکی که می توانست صادق باشد.

در این صورت همه ی این ها توجیح می شد؛ کمبود های شخصیتی و ضعف های رفتاری، عدم تعادل های فکری، افراط و تفریط های غیرضروری، تفاوت های غیر منطقی که در بازتاب هوشی عملکرد هایم هست، دوره های دپرسیو - مانیکِ زود درمانِ یهویی، تغییرات ناگهانی حال و هوا و این که چرا دوست دارم توجیه را با "ح" بنویسم. خیلی راحت، توجیح اش می توانست این باشد که خودم، آفریده ی دست ناقصِ ناآگاهی هستم که خودش هم دست نوشته ی ناقصِ ناآگاهی بود. خیلی راحت؛ و بعد زندگی من می توانست از حرکت بایستد. می توانستم هیچ کار دیگری نکنم و مطمئن باشم یک چیزی، مثل موتور لوکوموتیو پشتم هست که به یک جایی هُلم می دهد و بعد، یک روزی جوهرش تمام خواهد شد. روزی که جهنم و بهشتی برایم وجود نداشت و جای من، نویسنده ی کلنگِ بی مصرفم بابت چیزهایی که از ذهن بیمارش تراویده بود مجازات می شد. بعد، یک مهره ی سوخته ی از یادرفته می شدم که ورق هایش با شامپو تخم مرغی داروگرِ توی غرفه ی بازیافتِ سر کوچه تعویض می شد و بعد هم بازیافت می شدم و شانه ی تخم مرغ می آمدم بیرون. شانه ی تخم مرغی، توی داستانِ جوهریِ شخص دیگری که او هم خودش کاراکتر نوشته شده ی یک آدم جوهری دیگر بود و این زنجیر مزخرف این قدر می رفت که تهش به دنباله ی عدد پی برسد.

و یک روز، همین طور که توی خیابان برای خودم ول می چرخیدم، یک بچه ی پنج ساله ی سبز رنگ بیاید و بگوید "هی! من تو رو نوشتم، باورت میشه؟ از آشناییت خوشبختم!" و من آن روز مثل آرسنیک برخورد نخواهم کرد. فکر نمی کنم او دیوانه شده باشد و او را نخواهم برد که خودش را به یکی از آن "ـژیست" هایی که هیچ وقت اسمشان را یاد نگرفتم نشان بدهد. احتمالا کف خیابان خواهم نشست، دچار عدم تعادل منطقی خواهم شد و عمیقا فکر خواهم کرد که از الان زندگی من چطوری پیش خواهد رفت. بعد، احتمالا به آرسنیک فکر خواهم کرد و این که چه عکس العمل راحت تری از خودش نشان داد و این که چرا من چنان عکس العملی نداشتم.

و بعد همه ـش در یک جمله نقض می شد که: آرسنیک مغزی تا این حد تکامل یافته نداشت و من داشتم. شاید هم بی نهایت سخت عقل بود؛ که بود، البته. به هر حال، با این که هضمش به قدر کافی دردناک هست، ولی به شخصه احتمال می دادم گزینه ی اول درست تر باشد؛ من، یعنی خالق آرسنیک، واقعا به عکس العمل های دیگر آرسنیک فکر نکرده بودم. خالق من فکر کرده بود؟ شاید. به هر حال، نقطه ی کوری توی تصور عکس العمل های دیگرم هست که شاید چون خالقم به آن فکر نکرده من هم نمی توانم به آن فکر کنم؛ شاید هم مشکل از تطبیق منطقی خودم با خودم است.

و خوب؟ در نهایت نهایتـش هم، مشکل از سه حالت دینی، منطقی و فلسفی تجاوز نمی کند

و تجربه ثابت کرده که سه حالت توی امور تشریحی احتمال، فاجعه ی خیلی خیلی وخیمی است.

پرونده بسته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت 10:44 توسط ArseniC|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت