A Cyber Criminal

!...لطفا منطقتان را عقب تر در آورید و پا برهنه وارد شوید

 آن خطاط سه گونه خط نوشت؛

یکی را خود خواند و لا غیر...

یکی را هم خود خواند و هم غیر،

یکی را نه خود خواندی و نه غیر...

آن خط سوم... منم!

که سخن گویم، نه من دانم، نه غیر من!

راست نتوانم گفتن...

که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند...

اگر تمام راست گویمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی...

راستی آغاز کردی؟! به کوه و بیابان باید رفت!

هر که را دوست دارم جفا پیش آرم! آن را قبول کرد، من... از آن او باشم!

اکنون همه جفا با آنکس کنم... که دوستش دارم!

تا شوم شکار صید خویش...

 
پرونده بسته شده در پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:,ساعت 20:17 توسط ArseniC|

 این پست هفتمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط دهم صفحه 386 ـم "جلاد لاغر" پیدا کنید.

کلمه ی دوم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته دارن شان؛

ترجمه فرزانه کریمی، 

چاپ اول، 1389.

شابک دوره: 7- 828- 536- 964- 978

حق چاپ، انحصارا برای چاپخانه قدیانی، تهران محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1393برچسب:,ساعت 23:32 توسط ArseniC|

 این پست ششمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط هفتم صفحه 236 ـم "حساب دیفرانسیل و انتگرال و هندسه تحلیلی" پیدا کنید.

کلمه ی هفتم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته جورج توماس، راس فینی؛

ترجمه توسط مهدی بهزاد، سیامک کاظمی، علی کافی، 

چاپ بیست و هشتم، 1391.

شابک دوره: 2- 8040- 01- 964- 978

حق چاپ، انحصارا برای مرکز نشر دانشگاهی محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:,ساعت 17:4 توسط ArseniC|

 ... و یکهو به سرم زد که اگر من هم مثل آرسنیک بودم چه. اگر من، منی که سر بالین آرسنیک در مورد آفرینش بی مثال و نوشتن بی بدیلش دُرفشانی اضافه می کردم، خودم نوشته ی دستِ یک خاک بر سر بی بُته ی مغز فندقی بچه سال بودم که نوشتن "چرک نویس" های من جزو اولین کارهایش بود و می آمد رویشان می کرد و کل مایتعلق به رخ داده و رخ نداده ی حیاتم از بین کلمات کثیف و خط خورده اش رخ می نمود چه. بنازم مهارت درخشان جمله سازی را؛ منظور این که اگر همه ی این ها یک فراکتالِ عظیم آزاردهنده بود چه می شد. "او" هم به نوبه ی خودش دست نوشته ی یک "او" ی دیگر بود و "او ی دیگر" هم خودش یک کاراکتر سوخته ی قدیمی بود که نوشته بودندش روی یکی از انبوه کاغذ باطله های زیر تخت مامان بهدیس که باهاشان مومک می انداخت. البته شکی نیست که همین ها از طرف آرسنیک هم تکرار می شد؛ او هم یک "او" ی دیگر بود که چیزی را به شخصه روی کاغذ آورده بود و آن چیز، خودش پروسه ی عظیم خالق ها و مخلوق ها را تکرار می کرد.

خوب؛ در مورد من یکی که می توانست صادق باشد.

در این صورت همه ی این ها توجیح می شد؛ کمبود های شخصیتی و ضعف های رفتاری، عدم تعادل های فکری، افراط و تفریط های غیرضروری، تفاوت های غیر منطقی که در بازتاب هوشی عملکرد هایم هست، دوره های دپرسیو - مانیکِ زود درمانِ یهویی، تغییرات ناگهانی حال و هوا و این که چرا دوست دارم توجیه را با "ح" بنویسم. خیلی راحت، توجیح اش می توانست این باشد که خودم، آفریده ی دست ناقصِ ناآگاهی هستم که خودش هم دست نوشته ی ناقصِ ناآگاهی بود. خیلی راحت؛ و بعد زندگی من می توانست از حرکت بایستد. می توانستم هیچ کار دیگری نکنم و مطمئن باشم یک چیزی، مثل موتور لوکوموتیو پشتم هست که به یک جایی هُلم می دهد و بعد، یک روزی جوهرش تمام خواهد شد. روزی که جهنم و بهشتی برایم وجود نداشت و جای من، نویسنده ی کلنگِ بی مصرفم بابت چیزهایی که از ذهن بیمارش تراویده بود مجازات می شد. بعد، یک مهره ی سوخته ی از یادرفته می شدم که ورق هایش با شامپو تخم مرغی داروگرِ توی غرفه ی بازیافتِ سر کوچه تعویض می شد و بعد هم بازیافت می شدم و شانه ی تخم مرغ می آمدم بیرون. شانه ی تخم مرغی، توی داستانِ جوهریِ شخص دیگری که او هم خودش کاراکتر نوشته شده ی یک آدم جوهری دیگر بود و این زنجیر مزخرف این قدر می رفت که تهش به دنباله ی عدد پی برسد.

و یک روز، همین طور که توی خیابان برای خودم ول می چرخیدم، یک بچه ی پنج ساله ی سبز رنگ بیاید و بگوید "هی! من تو رو نوشتم، باورت میشه؟ از آشناییت خوشبختم!" و من آن روز مثل آرسنیک برخورد نخواهم کرد. فکر نمی کنم او دیوانه شده باشد و او را نخواهم برد که خودش را به یکی از آن "ـژیست" هایی که هیچ وقت اسمشان را یاد نگرفتم نشان بدهد. احتمالا کف خیابان خواهم نشست، دچار عدم تعادل منطقی خواهم شد و عمیقا فکر خواهم کرد که از الان زندگی من چطوری پیش خواهد رفت. بعد، احتمالا به آرسنیک فکر خواهم کرد و این که چه عکس العمل راحت تری از خودش نشان داد و این که چرا من چنان عکس العملی نداشتم.

و بعد همه ـش در یک جمله نقض می شد که: آرسنیک مغزی تا این حد تکامل یافته نداشت و من داشتم. شاید هم بی نهایت سخت عقل بود؛ که بود، البته. به هر حال، با این که هضمش به قدر کافی دردناک هست، ولی به شخصه احتمال می دادم گزینه ی اول درست تر باشد؛ من، یعنی خالق آرسنیک، واقعا به عکس العمل های دیگر آرسنیک فکر نکرده بودم. خالق من فکر کرده بود؟ شاید. به هر حال، نقطه ی کوری توی تصور عکس العمل های دیگرم هست که شاید چون خالقم به آن فکر نکرده من هم نمی توانم به آن فکر کنم؛ شاید هم مشکل از تطبیق منطقی خودم با خودم است.

و خوب؟ در نهایت نهایتـش هم، مشکل از سه حالت دینی، منطقی و فلسفی تجاوز نمی کند

و تجربه ثابت کرده که سه حالت توی امور تشریحی احتمال، فاجعه ی خیلی خیلی وخیمی است.

پرونده بسته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت 10:44 توسط ArseniC|

 این پست پنجمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط پنجم صفحه 310 ـم "پرواذ" پیدا کنید.

کلمه ی پنجم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته انجی سیج؛

ترجمه توسط مهرداد مهدویان، 

چاپ سوم 1390.

شابک: 6- 528- 369- 964- 978

حقوق چاپ و نشر، انحصارا برای موسسه ی نشر افق محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت 18:57 توسط ArseniC|

 !This is Halloween

Boys and girls of every age

wouldn't you like to see something strange

Come with us and you will see,

this our town of Halloween

This is Halloween, this is Halloween,

pumpkins scream in the dead of night

This is Halloween, everybody make a scene,

trick or treat till the neighbours come and die of fright

It's our town, everybody scream,

in this town of Halloween

I am the one hiding under your bed,

teeth ground sharp and eyes glowing red

I am the one hiding under your stairs,

fingers like snakes and spiders in my hair

!This is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

In this town we call home,

everyone hail to the pumpkin song

In this town, don't we love it now,

everybody's waiting for the next surprise

Round that corner, then,

hiding in the trash cans,

something's waiting now to pounce and how you'll..

Scream, this is Halloween,

red and black and slimy green,

Aren't you scared?

Well, that's just fine,

say it once, say it twice,

take a chance and roll the dice,

ride with the moon in the dead of night

Everybody scream, everybody scream,

in our town or Halloween

I am the clown with the tear-away face,

here in a flash and gone without a trace

I am the who when you call "Who's there?",

I am the wind blowing through your hair

I am the shadow on the moon at night,

filling your dreams to the brim with fright

!This is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

Tender lumplings everywhere,

life's no fun without a good scare,

that's our job but we're not mean

in our town of Halloween

In this town, don't we love it now,

everyone's waiting for the next surprise

Skeleton Jack might catch you in the back

and scream like a banshee,

make you jump out of your skin!

This is Halloween, everybody scream,

won't you please make way for a very special guy

Our man Jack is king of the pumpkin patch,

everyone hail to the pumpkin king

!Now, this is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

In this town we call home everyone hail to the pumpkin song

La la la la la...! 

پرونده بسته شده در پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:3 توسط ArseniC|

 اوه، بی خیال پسر.

چرا رشد می کنیم؟ چرا بزرگ می شیم؟ چرا تغییر می کنیم؟ به چه حقی؟ کدوم نره خری ما رو مجبور به طی چنین روندی می کنه؟ مادر پیر طبیعتم به گور خودش خندیده.

و یک روند نزولی...! متافیزیک، فلسفه، عرفان، خودشناسی، خودخواهی، خود، وجود مطلق، من! و چرا به این جا رسیدیم؟ چه چیزی تو وجودم من بود که از درون مایحتوی بدن رو چرخ می کرد و بعد از اتمام کارش، یه پوسته، پر از مواد تجزیه یافته غیر قابل تشخیص باقی می گذاشت؟ چه کسی اونو درون من قرار داد؟ چه کسی اونو در من فعال کرد؟ چه کسی مانع از خاموش کردن چرخه ی ابدی مشمئز کننده ـش شد؟

و چرا؟

خدای من

به کجا کشیده شدم؟ چه طوری در این جایگاه قرار گرفتم؟ من، منی که غیر قابل تغییر بودم، منی که تغییر دهنده بودم! نگاهم کن! یک توبره پر از خالی. یک چیز خوش ظاهر گندیده، یه وجود درخشان نفرت انگیز. چطور به این منجلاب فساد رسیدم؟ چطور راهی به جز ادامه دادن روبروی خودم نمی بینم؟ چطور روی 240 کیلومتر بر ثانیه ترمز بریدم؟ چطور جعبه دنده و گیربکس و موتور سرویس شدن و جلوبندی هنوز سالمه؟ این چه عدلیه؟ این چه انصافیه؟ به مولا در نمط فتوت نیس؛ از ما گفتن بود.

بی خیال.

چرا بی خیال؟ به چه حقی بی خیال؟ برای اولین بار کدوم بادمجون بی شعوری کلمه ی بی خیالو از دهن من شنید و یه مشت حواله ی دهنم نکرد؟ چرا نکرد؟ چرا بی خیال شد؟ 

خوددرگیری...!

من چی ـم؟ کی ـم؟ چرا باید کسی باشم؟ چرا باید تو این لحظه ی خاص، پشت این پی سی خاص و تو این مکان خاص نشسته باشم؟ چرا خواب نیستم؟ ساعت چنده؟ چند دقیقه از ساعت جادوگران گذشته؟ چرا ساعت جادوگران به ساعت رفت و آمد عمومی تنزل پیدا کرده؟ چرا "من همه شبا رو تا صبح بیدارم، چون که هر شب، واسه من شب خاصیه" ؟ چرا این خاص بودن به من تنزل پیدا کرده؟ چرا ساعات ترافیکی حضرت خضر و عمو نوروز و جادوگران و بختک و پری و ما یتعلق به محدود شده؟ چرا نیستن؟ شاید هستن و من کورم، یا نمی شنوم، یا لمس نمی کنم، یا نمی چشم، یا شامه ـم از کار افتاده. پس حس ششم این وسط چه شکری می خوره؟ چرا آفریده شده وقتی وجود خارجی نداره؟ چرا "وجود خارجی نداشتن" به تنهایی وجود داره ولی چیزایی که در بر می گیره وجود خارجی ندارن؟ چرا وجود خارجی تعریف می شه و وجود داخلی تعریف نمی شه؟ اگه وجودی خارجی و وجودی داخلی هست، چرا نباس وجودی بینابین این دو تا داشته باشیم که خودش به تنهایی کران پایینی یا بالایی مجموعه ای رو ایجاد کنه و وجودی بینابین بازه ای که تعریف می کنه براش تعریف بشه؟

فهم!

چرا وقتی فهم چیزی رو ندارید رو بر می گردونید؟ چرا وقتی نمی بینید چشم ها رو می بندید؟ چرا وقتی به نتیجه واقفید قمار می کنید؟ چرا کاری رو می کنید که لذتی ازش نمی برید؟ چرا باورهای دیگرانو باور می کنید و باورهای خودتونو روانه ی سازمان بازیافت تاریخ می کنید؟ چرا باور ندارید که تاریخ تکرار می شه؟ چرا نمی فهمید من چی میگم، وقتی خودم می دونم چی میگم و عده ای که می فهمن، می دونن که من می دونم چی میگم؟ چرا اینقدر کندید؟ چرا سست و کشدارید؟ چرا مثل آواهای قبل از بیداری به گوش می رسید؟ چرا کش می آیید و با هر لغزش انعطاف پیدا می کنید؟ چرا ممتدید و چرا بی تنوعید؟ یک بار دیگر تاکید می کنم، چرا کندید؟ کُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند!

حفاظت!

چرا از اندیشه های ناچیز و محدود خودتون اینقدر دفاع می کنید؟ چرا بی دلیل پافشاری می کنید؟ چرا قهر می کنید و چرا آشتی می کنید وقتی قهر کردید؟ چرا نیازمندید؟ چرا در اندیشه های دیگران شریک نمی شید؟ چرا تبادل اطلاعات نمی کنید؟ چرا اینقدر در جا می زنید تا روی همان چیزی که با آن تا این سطح رشد کرده اید بگندید؟ چرا اطراف منید؟ چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ چرا وجود منحوس مزخرفتان را گم نمی کنید؟

نیاز...!

و چرا نیازمندم؟ چرا باس به اشخاصی نیازمند باشم که می تونم در یه لحظه "خشابو پر کنم هر کیو که گه خوره ببندم به تیربار" رو روشون به صورت عملی انجام بدم؟ چرا ناپلئون خیانت کرد؟ چرا ایران اینقدر بی ارزش بود؟ چرا روایات تاریخی در مورد جنگ های ایران و روسیه اینقدر متفاوته؟ آمریکا از کجا اومد؟ آمریکا چی میگه اصن این وسط؟ چرا جوجه ها یهو وسط تاریخ استقلال پیدا می کنن؟ چرا تاریخ اینقدر نحسه؟ چرا تمام "اینقدر" های من باس به هم چسبیده باشه و تهش "ر" داشته باشه؟ چرا من پسر نشدم؟ چرا من خودم نامیده شدم و مثلا محمدرضا، امیرحسین یا حسام الدین نامیده نشدم؟ چرا من نمی تونم ریش در بیارم؟ چرا نمی تونم یه مکانیکی داشته باشم؟ چرا نمی تونم با وانت رو جاده های کل ایران بگازم؟ چرا نمی تونم وارد بحث های ماورا الطبیعه بشم؟ 

چه کسی من رو منع می کنه؟ کدوم احمق نره خر کم شعوری برای من تعیین تکلیف می کنه؟ چرا تعیین تکلیف هم تعیینِ تکلیف خونده می شه هم تعیین و تکلیف؟ چرا زبان فارسی دچار فرایند واجی ادغام و کاهش می شه؟ چرا می خوایید اثبات کنید از من بهترید؟ چرا در کوچکترین زمینه ها نیاز به اثبات برتری و تثبیت جایگاه دارید؟ چرا به خودتون اعتماد ندارید؟ چرا داد می زنید؟ چرا فحش می دید؟ چرا قمه می کشید و دل و روده هر کی اطرافتون هست رو می ریزید بیرون؟ چه اعتمادی هست که فردا جامعه واس بچه های ما سالم باشه؟ چرا در مورد جایگاه و حرف خودتون دعوا می کنید؟ چرا نظرات خودتونو تحمیل می کنید؟ چرا از دیگران انتظار تحمیل خوردن دارید؟ چرا زر زیادی در مورد عدم استفاده ی مصدر خوردن تو این جمله می زنید؟

و من...!

پرونده بسته شده در چهار شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 23:50 توسط ArseniC|

 تحمل کوری برای کدوم دسته سخت تره؟ اونایی که بیناییشونو تو یه حادثه از دست دادن یا اونایی که از ابتدا کور بودن؟

میشه گفت آدمی که تو یه حادثه بیناییشو از دست داده به مراتب بدشانس تره؛ اون لذت بینایی رو چشیده و یه دور همه ی مایحتوی جهانو بررسی کرده و حالا شرایط جوری زده تو سرش که مجبوره باقی زندگیشو دور از همه ی لذتایی که قبلا بهشون دسترسی داشته سپری کنه. می دونه چه چیزی رو از دست داده و یحتمل تحملش براش آسون نیس؛ اما خو، حداقل با تمامی چیزایی که باهاشون در ارتباطه آشنایی قبلی داشته.

اما این وسط یه مسئله ای هست؛ آدمی که از اول کور بوده، هیچ چیزی جز تاریکی بی پایان اطرافش ندیده و هیچ شناخت بر مبنای اصل بازتاب نوری از جهان اطرافش نداره چطوری زندگی می کنه؟ بر فرض قطعی می گیریم که بر اساس چیزایی که شنیده یه جهانی برای خودش آفریده باشه؛ توی ذهنش. کلماتی مثه آسمون و گچ و ساعت و آینه رو متصور شده، هر کدوم بر همون اساسی که بیشتر می پسندیده. همچین آدمی چه شناختی از اطرافش داره؟ چطوری جایگاه خودشو پیدا می کنه؟ اون حتی خودشم ندیده، چطوری بر موجودیت خودش استواره؟

بگذریم.

چنین آدمی می دونه یه زندگی ای بهتر از مال خودش وجود داره به اسم زندگی آدم بینا؛ اما آیا می تونه اونو متصور شه؟ خیر. اون تو سایه ی حدس و باورهای سست خودش زندگی می کنه، جهان رو طوری می بینه که حتی خودشم توانایی توصیفشو نداره. هیچ اطلاع دقیقی از وضعیتی که توش هست نداره؛ قیافه ای که داره، جهانی که توش زندگی می کنه، مختصات مکانی قدم بعدی که بر می داره. فقط یه سیاهی بدون اتمام در برش گرفته و چاله های نادیدنی که با هر بار قدم برداشتن ممکنه توشون بیفته. آیا نمی تونیم بگیم کل دنیای اون بر پایه ی شک و تردید بنا شده؟ تردید از کاری که انجام می ده و اتفاقاتی که در حال رخ دادنه. تردید برای تغییر یا ثابت بودن وجود خودش، تردید در مورد جهان اطرافش.

فرض می گیریم که من تو چنین وضعیتی بودم؛ یه روز معمولی.

صبح از خواب پا می شم و تشریف می برم دست به آب؛ دست و صورت و مایتعلق به شسته می شه و به شخصه هر بار صورت خودمو بررسی می کنم تا از منیت جسم خودم مطمئن شم. اما زمانی که تو تاریکی مطلقم؟ چنین کاری امکان پذیر نیس. آیا می تونم مطمئن باشم جسمی که توشم مال خودمه؟ با فرض این که حس لامسه کافی نباشه، خیر.

بی خیال آینه و دستشویی. اگه برم تو آشپزخونه جهت تناول کردن یه چیزی و در یخچالو باز کنم؛ چطوری می تونم مطمئن باشم که یه چیز خوراکی روبروم هست یا نه؟ اگه کسی مایحتوی یخچال منو جا به جا کرده باشه، چطور می تونم از هر چیزی مطمئن باشم؟ چطور می تونم مایحتاج خودمو واس ادامه ی حیاتم به دست بیارم؟ 

بی خیال خورد و خوراک؛ تصور می کنیم دو تا لیوان با نی رو سر بنده وصله که هر وقت نی ـشو می ذارم دهنم از یکیش شیر میاد از اون یکی عسل. برسیم به جایی که توش هستم. فرض می کنیم میرم تو اتاق و دنبال یه چیزی می گردم؛ هر چیزی، یه وسیله ای. اگه اون سر جاش نباشه اول تردید در مورد محل اون به ذهنم می رسه و بدون این که مبدأیی واس جستجو داشته باشم شروع می کنم به لمس کردن همه چیز. عکس العمل شما رو واقف نیستم، ولی اگه چیزی که می خوامو پیدا نکنم تردید به همه جام نفوذ می کنه. تردید در مورد اون چیز، تردید در مورد وقایع رخ داده، تردید در مورد باقی وسایل، عملکرد خودم، محل واقعی باقی اجسام و حتی محلی که خودم توشم. ممکنه در طی شب جا به جا شده و نفهمیده باشم؛ امکان پذیره دیه؟ شک نکن.

موقعی که حس بینایی نداشته باشی همه چیز برات موج بر می داره؛ در مورد محل خودت، جسم خودت، وسایل خودت و باقی چیزای لعنتی ای که روشون ضمیر مالکیت می ذاری تردید بدبختت می کنه. به همین راحتی یه روز خوبِ خوشحال واس یه آدم بینا تبدیل به یه روز جهنمی واس یه آدم کور می شه. کم کم به اینجا می رسی که من منم؟ اتفاقاتی که داره اطرافم می افته همون جریانات همیشگیه؟ مختصات فیزیکیم؟ بعد جوری تو این تردید غرق می شی که نسبت به وجود خودت و منطق و منیت درونتم شک می کنی و اون وقت بولدوزر بیار و بیمار شیزوفرنیک حاد بار کن.:|

ولی این اتفاق چرا واس من می افته و چرا واس سایر افراد از بدو تولد نابینا نمی افته؟ غیر از این نیس که ما خعلی بیش از حد به بیناییمون متکی بیدیم؟ نمی تونم ادعا کنم اونا از چیزی به جز داده های نوری بینایی واس شناخت اطرافشون بهره می گیرن که این تردیدا رو براشون خنثی می کنه؟ شاید، شایدم نه.

بچه که بودم عادت داشتم وقتی با والدین گرام شب تو خیابون بودیم دستشونو بگیرم و چشامو ببندم. بعد همه چی موج بر می داشت؛ خط سیری که طی می کردم، آسفالتی که زیر پام بود، آینه بغل ماشینی که سر راه پارک شده بود. همه چیز پیچیده تو سایه های توهم موج می زد و من واس خودم خندان قدم رو می رفتم؛ اون وقت بود که جو گیر می شدم و خوشحال از این جهانِ متوهمِ نادیدنی، بی خیال همه کس می شدم. وقتی کسی رو نمی دیدم راضی بودم به این که کسیم قادر به ورود به دنیای موج دار من نیس و نتیجه این که کسیم منو نمی بینه. اون موقع کافی بود یه سرعت گیر غیر قابل پیش بینی یا یه گربه ی بی محل فقط تو "نزدیکی" من وجود داشته باشه؛ تلو تلو خوردن و فرو ریختن اون دنیای موج دار چنان شوکی وارد می کرد که دنبال یه جای دست محکم، هر کسی رو که اطرافم بود می چسبیدم و چشامو به صورت غیر ارادی و با انتظار وارد شدن شوک های بزرگ تر باز می کردم. این واکنش به مرور زمان کمتر شد؛ هر چند، هنوزم منکر بروز چنین رفتاری تو بعضی از ساعات تو مجامع عمومی نمی شم.:-?

بگذریم

یه فرد نابینا چطور با این بی بنیان بودن دائمی کنار میاد؟ چطور می تونه ترس از هر اتفاق پیش بینی ای رو نادیده بگیره و با سر بره تو وقایع روزمره؟ دو تا امکان بیشتر نیس.

یا توانایی پیش بینی صریح و بی بدیلی واس اتفاقات در حال رخ دادن داره؛

یا یه جای دست محکم، که به خوبی از وجودش آگاهه.

پرونده بسته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط ArseniC|

 این پست چهارمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط یکی مانده به آخر صفحه 82 ـم "ترسناک های هوروویتس" پیدا کنید.

کلمه ی پنجم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته آنتونی هوروویتس؛

ترجمه توسط کبری دانه کار، 

چاپ سوم 1392.

شابک: 0- 71- 2980- 978- 964

چاپ و صحافی دالاهو؛ همه ی حقوق محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:47 توسط ArseniC|

 قادر مطلق!

سوال اینه که آیا می شه برای بی نهایت حدی تعیین کرد؟

در کل، بی نهایت تعریف دقیقی داره یا نه؟ با چه اطمینانی لفظ قدرت بی حد و حصر، اعداد تراپایان و کران بی نهایت رو به کار می برید؟ 

خو، تشریح می کنم.

فرض کنید که همیشه در احکام دینی گفته شده خدا قادر مطلقه؛ حالا بیایید اینو بررسی کنید که آیا خدای قادر مطلق می تونه سنگی آن چنان بزرگ خلق کنه که خودشم نتونه بلندش کنه؟ آیا این توانایی مطلق خدا رو زیر سوال نمی بره؟

توجیه!

پرونده بسته شده در یک شنبه 13 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:19 توسط ArseniC|

 بخش یکم: آگاهی و واقعیت

1. مشاهده کننده و شرکت کننده

اصل عدم قطعیت هایزنبرگ. افسانه ی علیت. گربه ی شرودینگر. فاجعه ی قهقهرای ابدی فن نویمان. اسقاط کوپنهاگ. آگاهی، عامل مخفی. کیهان شناسی خود ارجاعی. اصل شرکت کننده. ساختار ماده مستقل از آگاهی نیست. باغ گذرگاه های هزار پیچ. فرضیه ی دنیاهای متعدد.

 

2. الگوی هولوگرافیک آگاهی

هولوگرام. موجودیت آگاهی. پیوستگی همه ی بخش های مغز. اصل کوانتوم. علیت و کل نگری. میدان های حیات. بیوکامپیوتر انسانی. فضاهای فرافکنانه ی چند بعدی شناختی. مدل هولوگرافیک آگاهی. روشنایی سر. تئوری خود اتکایی. سیستم واقعیت ساز. میدان های تو در تو.

 

بخش دوم: ساختار فضا - زمان

3. ابَر فضا

عبور از آتش. دنیای کوچولوها. موج و ذره. محدودیت های زبان ما. کوانتوم. انحنای فضا. فیریک همان هندسه است. کف کوانتومی. دینامیک هندسی. مینی سیاهچاله ها و مینی سفیدچاله ها. کرم چاله ها در بافت فضا - زمان. ذرات چون امواجی در دل نیستی. پیوستگی کوانتومی عالم. رمزگان فضا - زمان. کروموزم های ماده. وجود یا جوهر. ابر هولوگرام واقعیت.

 

4. فراسوی مخروط نور

فراسوی فضا - زمان. دستگاه مرجع. آینده ی فعال و گذشته ی منفعل. جهان راه های غیرممکن. مخروط نور. ناکجا. تاخیون ها و ذرات تندروتر از نور. نه گذشته، نه آینده، نه حال. پوزیترون همان الکترونی است که در زمان به عقب برمی گردد. ترتیب زمانی حوادث.

 

5. شکل زمان

مواجهه با رودخانه فرات. علیت معکوس. شکل زمان. فیلم های قهقرایی آینده. تقارن زمانی و پروانه گیر افتاده در شیشه. گذشته های بی شمار. جهان های متداخل. خاطرات آینده. پیشگویی کوتسال کوتل. مردم شناسی فرا زمینی. ابرفضا و ابرزمان. نگاهی تازه به اطلاعات کهن الگویی. بازگشت به رودخانه فرات.

 

بخش سوم: عرفان و فیزیک جدید

6. تانترا و تئوری کوانتوم

ابرفضا در مقابل اکاشا. نادا و بیندو. خطوط میدان مغناطیسی و گیسوان شیوا. خطوط نیرو در دام توپولوژی فضا. مینی سیاهچاله های پیش بینی شده در متون قدیم. چین خوردگی در بافت فضا - زمان. پیوستگی کوانتومی و ذینیت. جهان همان آگاهی است.

 

7. جهان های متداخل

معجزه ی فاتیما. توهم جمعی و جنون ارتباطی. بشقاب پرنده ها و هاله ی نور. «خارج». مودمان بدوی عاجز از دیدن عکس. محیط آن طور که ما ادراک می کنیم، اختراع خودمان است. آیا فرآیند های شناختی ساعت مچی را شکل می دهد. «خارج» کجاست؟ جانور محتضر. پیگیری مکاشفه. جهان در معرض تماس مستقیم نیست. تونال و نگوآل دون خوان. نواحی تداخل سازنده. یوگای حالت خواس. ذهن آیینه ای برای جهان و جهان آیینه ای برای ذهن. جهان رویاست. روزنه ای به بی نهایت.

 

8. سیستم واقعیت ساز

بر دامنه های هیمالیا. یوگای گرمای روانی. تولپاها و فرافکنی ذهن. رقص چاد. تجسم اشکال خیالی. متابرنامه های بیوکامپیوتر. فراسوی خدا. جهان لفظانی ما. مراکز انرژی سیستم عصبی بشر. قدرت مار. شالوده زیست شناختی دین. سلسله مراتب سطوح آگاهی.

 

9. کیهان شناسی جدید

قایم موشک بازی کیهانی. گوزن سیاه سخن می گوید. واقعیت غایی. شهرهای مثالی و خروج از بدن. صفحه ی شماره دو. موجودات ساختاری و موجودات کارکردی. تعامل با واقعیت. روح متوفی یا شخصیت دوپاره. عمل مشارکت. انتخاب تخم کیهانی. قدرت قادر مطلق در سلول های طبیعت. بازی تلون. در جستجوی امر تخیلی. قلمرو های واقعیت. تکامل ذهن بشر. ماده - فضا - زمان به منزله ی مغز کیهانی. قهقهه ی کودکانه ی ذات لایتناهی.

 

10. مؤخره ای در باب زبان

مثل های سائزذن. عدم ارائه ی اطلاعات. تمایز همان معناست. بازی استادان ذن. اندیشیدن با کلمات. اندیشیدن بدون کلمات. تن شناسی. اجزاء هولوگرافیک تفکر. فراسوی کلمات و نمادها. بودائیت.

پرونده بسته شده در جمعه 11 مرداد 1392برچسب:,ساعت 19:2 توسط ArseniC|

این پست سومین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

شما به رمز این پست دسترسی ندارید.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:,ساعت 1:43 توسط ArseniC|

این پست دومین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط دوازدهم صفحه 88 ـم "جهان هولوگرافیک" پیدا کنید.

کلمه ی پنجم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته مایکل تالبوت؛

ترجمه توسط داریوش مهرجویی، 

چاپ بیست و هفتم.

شابک: 6- 265- 363- 964- 978

چاپ و صحافی نوبهار؛ همه ی حقوق محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در جمعه 4 مرداد 1392برچسب:,ساعت 22:50 توسط ArseniC|

تو فکر بودم؛ مدت ها، که چرا روان گردان مصرف نمی کنم. شایدم می کنم، چون شخصی که روان گردان مصرف می کنه روانش اینقد گردیده که دیه نمی تونه تفاوتی بین الان خودش با زمانی که روانش نمی گردید حس کنه؛ در هر حال. اینکه من روان گردان مصرف کردم یا نکردم، یه چیز نامفهومه و از اونجایی که تاثیرات روان گردان هایی مثه ال اس دی عموما تو آزمایش مشخص نمی شن، بنده هیچ وقت اینو نخواهم فهمید. مگر یه روزی که اتفاقا یه فک صورتی رو روی یه چرخه در حال فوت کردن قهوه ش ببینم و با خودم فک کنم که عجیب آشنا می زنه یا نه؛ در کل احتمال اینکه توهم در چنین سطح پیش پا افتاده ای باشه که صرفا از ناخودآگاه بنده نشات بگیره، به شدت کمه.

 

در هر حال؛ تو فکر بودم! آیا می شه روان گردان مصرف کرد، به راحتی؟ البته که نه. موانع زیادی جلوی مصرف روان گردان شما رو می گیره که نیاز به حل دارن؛ از جمله اینکه دستاتون رو شسته باشید، آب دم دستتون داشته باشید، نیاز به مراجعه به دستشویی نداشته باشید و احیانا، جوراب پاتون نباشه. بعدش می شه مسائل پیش پا افتاده ای مثه سطح دسترسیتون به بازار سیاه، زمان، مکان، پول کافی و دوز مصرف رو بررسی کرد که معمولا در اقل زمان حل می شن؛ با این حال. وقتی بنده هیچ کدوم از مشکلات ذکر شده رو در خودم نمی بینم، درک این که چرا نباید ال اس دی مصرف کنم مشکل به نظر می رسه.

 

بگذریم! حالا به این مورد می رسیم که آیا، نیازی به گردش روان بنده هست؟ اصولا گردش روان چی تعریف می شه و چگونه ایجاد می شه؛ اصن وقتی که مغز من به عنوان یه هوموسایپنیس به بیشترین حد خودش در تکامل رسیده، می تونه اینقدر حقیر باشه که توسط دو میکرو گرم ال اس دی، چیز های طبیعی رو فرا طبیعی یا دگرگونه ببینه؟ اگه که اینه، خاک تو سر این مغز. عاقا اصن تف تو سر این مغز.:|

 

از طرفی نظریه ای هست که بیان می کنه مصرف روان گردان تنها قفل دسترسی به سطوح بالاتر آگاهی رو باز می کنه؛ بنابراین روان گردان در بعضی شرایط می تونه منو به عرفان حقیقی نزدیک تر کنه (نه اون عرفان، جوگیر نشید عزیزان:دی) و عمق درک منو افزایش بده. بنابراین، آیا تمام این آدمایی که روز و شب مرارت می کشیدن تا به یه درجه نسبی از عرفان برسن، بیکار بودن؟نمی شد یا مصرف روان گردان چنین عرفانی رو تجربه کنن؟ مرض داشتن؟ مریض بودن؟ مسری بوده که در طول قرن ها ملت دائما اینو ادامه می دادن؟ از اونجایی که نبودن و هم بنده می دونم هم شما، نتیجه می گیریم این سطح از آگاهی که مصرف روان گردان به وجود میاره تقلبی هست، البت با فرض اینکه ملت در دوره های پیشین می دونستن باس چیو مصرف کنن که روان ـشون شروع به گردیدن کنه -  که البته بنده شک دارم. بنابراین، بی خیال. شروط مسئله داره از حد می گذره.

 

و از همه ی اینا که بگذریم، به این مهم می رسیم؛ ما در تعادل روانی به سر می بریم؟

 

نمی شه با اطمینان پاسخ داد؛ چون همون طور که هر آدم عاقلی نمی تونه درجه ی عقل خودش رو، مگر در مقام مقایسه با دیگران تشخیص بده، هیچ انسان غیرمتعادلی هم نمی تونه درجه ی عدم تعادلش رو به تنهایی تشخیص بده، مگر در مقام مقایسه با دیگران. حالا تصور کنید ما در یه شبکه ی جهانی محدود، فقط در ارتباط با آدم های مثل خودمون بسته بندی شدیم؛ از جانب اشخاصی که اصطلاحا اونا رو عاقل می نامیم. آیا ما حتی در مقام مقایسه با اطرافیان، می تونیم تشخیص بدیم از سلامت روانی برخورداریم یا نه؟ خیر. چون هرکسی که دیده می شه دقیقا و عینا رفتاری مطابق ما نشون می ده. از کجا می شه فهمید اینجوری نیس؟ راه حلی وجود نداره.

 

حالا یه ذره به اطرافتون دقت کنید؛ یه دنیایی دارید بر پایه هیچ، سست و لرزان، یه چیزی که بر یک منطق کج سوار شده، چیزی که دلیلی برای اثبات یا عدم اثباتش وجود نداره. همه چی غوطه ور در عدم قطعیته؛ توصیفات، رنگ، بو، مزه، احساسات، افکار، وجود، جسم، مسئله! همه صرف درک شما هستن از محیطی که توش وجود دارید - تصحیح می کنم، حتی شما هم وجود ندارید.

 

در جهانی از موج غوطه ورید. منطق، لمس، گیرایی، استنتاج. همه ی اینا به وسیله ی مغز شما براتون فراهم شده؛ یه کدِک، چیزی برای کمپرس و دی کمپرس کردن اطراف. اطراف شما صرفا جهانی از موج های الکترومغناطیس وجود داره که اونو به صورت نور و سایه، رنگ و درخشش می بینید؛ بنابراین با تکیه بر ماهیت موجی و ذره ای الکترون، حتی شما هم جزئی از امواج هستید. از اون جایی که این کدک برای همه یک جور کار می کنه، آیا می تونید تشخیص بدید چیزی که ابتدا به صورت کمپرس توی فایل rar وجود داشته چیه؟ خیر. حتی اگه پیام های الکترومغناطیس که دریافت می کردید متفاوت بوده باشن، با تشریح به یک چیز واحد در هم شکسته می شن. شما نمی تونید درک کنید چیزی که واقعا استنتاج می کنید چیه.

 

تشریح می کنم؛ اطراف شما فقط و فقط موج هست. الگوهای تداخلی امواج هولوگرام که توسط ماهیت هولوگرافیک مغزتون براتون قابل درک می شن. با این توصیف، زمانی که مغز شما چیزی رو استنتاج نمی کنه یا در معرضش قرار نمی گیره، اون چیز چیزی نیس جز یک مشت موج؛ دنیایی برخلاف چیزی که تا حالا می شناختید. به وضوح می گم؛ چیزی اطراف شما وجود نداره مگر اینکه مغزتون اون رو استنتاج کنه. در یک مثال ساده، چیزی اطرافتون وجود نداره مگر اینکه بهش نگاه کنید. همین حالا اگه برنگردید و پشت سرتون رو نگاه نکنید، نمی تونید تشخیص بدید که چیزی به اسم کمد اونجا هست یا نه، یا پشت سرتون چیزی به عنوان پشت مو وجود داره یا خیر. باید دست ببرید و لمس کنید. لمسش کنید!

 

وضعیت وقتی بدتر می شه که حتی ندونید چیزی به اسم موج اونجا وجود داره یا نه. حتی اگه بخوایید از دید الکترونی که ماهیت موجی داره بهش نگاه کنید، بازم تجسم پذیر نیس. حتی شما -  حتی من هم الکترون رو به صورت یه گوی نقره ای ریز تو پر می بینم که خعلی دقیق شم روش، از نفری سه تا کوارک تشکیل شده. تصویری از کتاب شیمی دو؛ حتی نمی تونید این ماهیت دو گانه رو تجسم کنید! چه رسد به مکانش، زمان حرکت و سرعت حرکت که دیه جای خود دارن. بنابر نظریات کوانتومی، هیچ چیزی در قطعیت مکان، زنده و مرده، روشن و تاریک و خشک و خیس وجود نداره. شما هم چنان در راستای تشخیصش دقیق شید، موفق باشید عزیزان!

 

تو فکر بودم؛ با این شرایط اصلا نیازی به مصرف روان گردان هست؟

 

پرونده بسته شده در جمعه 21 تير 1392برچسب:,ساعت 19:41 توسط ArseniC|

 این پست اولین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در جمله آخر صفحه 29 ـم "مرگ وحشتناک پسرک صدفی" پیدا کنید.

نوشته تیم برتون؛

ترجمه توسط نینا جمشید نژاد،

چاپ سوم.

شابک: 2 - 2 - 92863 - 964

حق چاپ و انتشار مخصوص نشر زاوش است.

با کیبورد انگلیسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:



 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در یک شنبه 16 تير 1392برچسب:,ساعت 10:23 توسط ArseniC|

  عزیزان!

 

این مطلب به علت بار سنگینی که دارد، برای همه قابل هضم نیست. اگر جزو دسته افرادی هستید که بیماری قلبی، روحی یا روانی دارید، این متن را نخوانید. 

+ پ.ن: افرادی دارای مازوخیسم، سادیسم، جامعه گریزی و افسردگی در گروه های بالا قرار می گیرند.

اگر جزو دسته افرادی هستید که به سرعت نظرتان را در مورد یک شخص تغییر می دهید، این متن را نخوانید. چون در هر حال، تاثیر این متن روی برداشت شما از بنده یکی از نکات اجتناب ناپذیر آن خواهد بود.

اگر فرد حساسی هستید، آن را نخوانید.

اگر فردی به شدت احساساتی هستید، آن را نخوانید. 

اگر در حال چت نشاط آور با عده ای از دوستان هستید، آن را نخوانید.

اگر بعد از بلند شدن از پای پی سی لزوم به شرکت در یک مهمانی دارید، آن را نخوانید.

اگر فردا امتحان مهمی دارید و به خواب آسوده نیاز دارید، آن را نخوانید.

در کل، اگر این را نخوانید، بنده راحت ترم. 

بقیه ی موارد در ادامه مطلب ذکر شده است. 

با تشکر!:flower:


ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:,ساعت 20:57 توسط ArseniC|

من زنده م هنوز، ثانیه ها طی می شه؛

لحظات زندگی بی خیالی سیر می شه،

توی بیست و چهار ساعت فقط رپ، فقط حرف زدن

نه، همه خوشیای کاذبه،

جالبه!


ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در چهار شنبه 15 خرداد 1392برچسب:,ساعت 8:38 توسط ArseniC|

تو؟!

یه چیزی تغییر کرده، از یه وقتی. یه چیزی که قبلا نبوده و اضافه شده، یا چیزی حذف شده که نباید می شده. مثل اینکه روز تولدت یه کتاب مودب پور هدیه بگیری و مجبور باشی به خاطرش تشکر کنی، ولی می دونی که یه چیزی این وسط اشتباهه

مشکل چیه؟

حس می کنم - البته اگه بشه به این ادراک ما از محیط اطراف اعتماد کرد؛ که معمولا زیاد قابل اعتماد نیستن و گاهی خطای بیشتر از چند درصدم دارن - یه چیزی تغییر کرده؛ یا یه جزء تو یه سیستمی، یا نظام کلی یه سیستم به تنهایی. مثه کارخونه آب معدنی که یهو کوکا بده بیرون. منتها، فعلا مسئله اینه که چه جزئی تغییر کرده، یا من قبلا چی می دادم بیرون که الان کوکا شده باشه.

 


ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در جمعه 10 خرداد 1392برچسب:,ساعت 21:30 توسط ArseniC|

رگــ ـ ـ ـبار...!

رشته های تند و تیز شلاق مانند که روی پوست می خورد و تا انتهای وجودت را می سوزاند؛ ردپای خیس و کمرنگی به جا می گذاشت و بعد، خونی بی رنگ شره می کرد و قبل از دلمه بستن، بخار می شد. تازیانه بود؛ آن هم از نوع خاردار.

مجازات آن هایی بود که مست می شدند با خونی که از جای تازیانه رگبار می ریخت؛ یک حلقه بی نهایت که مجازات می کرد آن هایی را که با مجازاتش به باد می دادند عقل و منطق و دین را و دست باد بود که در لباس و موی می پیچید و تکه تکه، چیزی را می برد که کسی چیزی از آن نمی فهمید

زیر رشته های دراز و بی رنگ شلاق می چرخیدم. باد، از لابلای دانه های لباس می گذشت و به لایه های درونی نفوذ می کرد؛ پرده های ابهام را می درید و بیرون می ریخت هر آنچه در زوایای تیز و گوشه های تاریک وجود پنهان شده بود. با همان دستی که سیلی می زد، نوازش می کرد و در یک لحظه؛ هر گرهی بر سرم بود گشود و من ماندم با سری برهنه که زیر رگه های شلاق خیس می شد و چند خط راز، که از لابلای گره ها بر زمین ریخته بود.

رشته های خیسی که شلاق بر جا می گذاشت، روی پوست سرم سر می خورد و از روی بینی به زمین می چکید؛ شمردم تا هشتاد و بعد، هر چیزی در سرم بود از لبه های بام شره می کرد. با سری خالی از فکر و منطق می چرخیدم و پوستم از خون باقی مانده از مجازات خیس بود؛ خون سر می خورد و توی گوش و چشم و دهانم می ریخت و در یک لحظه، من ایستاده بودم و تنها فهم باقی مانده در وجودم، ماهیت چیزی بود که وجودم را پر و خالی کرده بود؛ چیزی از جنس حباب و نور رنگی توی آن. ایستادم و بعد از آن، دنیا بود که جای من می چرخید. منی که از شرابش پر شده بودم؛ منی که مست بودم... نشئه بودم!

رگبار.

رشته های تند و تیز شلاق به آرامی از گوشه های صورتم می چکید؛ رشته هایی که خود مست می کرد، می سوزاند، می برید و نوازش می کرد. یک حلقه بی نهایت از مستی که با مجازات پدید می آمد؛ چیزی ورای انصاف، عدل، لذت. برای آن هایی که می دانند چطور باید مست رشته هایی شد که شلاقت می زنند. درک، ورای ماهیت اصلی. رگبار، شلاق، باران.

رگبار.

پرونده بسته شده در دو شنبه 23 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 20:47 توسط ArseniC|

حضور این پست در میان پست های اندکی که مطالب این وبلاگ را در بر می گیرند، نشان از اهمیت بیش از اندازه این موضوع است و ارزش دیگری ندارد.

 

زمانی که توی یه وسیله ی نقلیه عمومی نشستید دوستان، باید جنبه حضور در محیطش رو داشته باشید. اگه جنبه شو ندارید همین جا بهتون توصیه می کنم، هر چه زودتر ازش گم شید بیرون. ایستگاه بعدی رو که خدا ازتون نگرفته.

 این قضیه در مورد هر وسیله عمومی، از جمله اتوبوس، ون، تاکسی و دنیا، صادقه. معمولا اشخاصی که جنبه سواری گرفتن از این جور وسایلو ندارن، یا اینقد فهم دارن که سوار نشن و سوار بر پاهاشون مسیر رو طی کنن، یا اینقد پول دارن که سوار پراید شخصی ـشون مسیر رو طی کنن، یا در کل اینقد ایستادگی می کنن که خود صاحب وسیله نقلیه عمومی طی یه عملیات انتحاری به بیرون پرتابشون کنه.

در مورد سه مورد وسیله عمومی اول که هیچ وقت موضوع زیاد حاد و جدی نیس و می شه با پراید شخصی، یا پاهای گرامی مسئله رو به راحتی حل کرد. اما در مورد دنیا، من بهتون میگم که مسئله متفاوت تر از این چیزاس، عزیزان. از اونجایی که شما فعلا پاهایی ندارید که دنبال دنیا بدویید یا پرایدی ندارید که از دنیا برید بیرون و سوار بر اون باقی مسیرو طی کنید، بنابراین تا زمانی که درش حضو دارید، لطف می کنید و خفه خون می گیرید.

زمانی که تو چنین وسیله ای نشستید و فقط حق نگاه کردن مناظرو از پنجره دارید و راننده پشیزی - اینجا یعنی در حد لعنت پشم خلق خدا - بهتون ارزش نمی ذاره، حرف زدن باهاش، آب در هاون کوبیدنه. یه ذره بیشتر حرف زدن، اعصاب باقی ملت هم سفرتون رو خرد کردنه. و در آخر، دیه زیادی شر و ور گفتن، باعث جوش آوردن راننده می شه.

بنابراین، عزیزان. وقتی شما، بغل دستی شما، رضا صادقی، و یا حالا هر خر دیگه ای، نشستید تو دنیا و دارید شر و ور های مخصوص خودتون رو می بافید که مثلا، دنیا وایسا من پیاده می شم، یا چه می دونم دنیا یواش تر، یا دنیا تند تر کله مونو از پنجره ببریم بیرون زبونمونو ول کنیم حال ببریم، یا چیزایی از این دست؛ دیه کار از سرنشین و راننده می گذره و ماشین کلا گیریپاژ می کنه، که اینجا یعنی با این سرعتی که داریم پیش می ریم، هر لحظه امکان چپ کردن ماشین هست. حالا خودتون که تو ماشین نشستید به درک، اون بدبختای همراهی که با شما اونجا نشستن حیف و میل می شن.

بنابراین، شما عزیزان، اگه همگی دهنتون رو ببندید، همه راحت تریم. البته این که من دارم اینو ذکر می کنم، صرفا به خاطر شما نیست، بلکه به خاطر وجود گران قدر ماست که این پشت نشستیم؛ بنابراین خفه خون مرگتونو رو بگیرید و کاری به ماشین در حال حرکت نداشته باشید. در غیر این صورت هیچ کس مسئولیت ماشینی رو که گیریپاژ کرده، بر عهده نمی گیره.

پرونده بسته شده در چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:,ساعت 18:46 توسط ArseniC|

WARNING

بند های متنی که در زیر می خوانید، ممکن است با هم به هیچ وجه ارتباط معنایی نداشته باشند یا در ارتباط معنایی کامل باشند. در هر حال، نوشته هر شخص نشان دهنده ی وضعیت روحی او در حالات مختلف است.

از توجه شما متشکریم.

این پست پاک شد!

 

پرونده بسته شده در سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:,ساعت 23:35 توسط ArseniC|

 تقدیم به ترانه ی عزیز، تاثیر گرفته از...!

دنیایی است؛ زندگی می کنی. یا می کشی، یا می میری. بهترین روش به چیزی می گویند که احمق ها انجام می دهند؛ وقتی که روش های کثیف تر و ساده تر هست، چرا؟ وقتی که فاصله بین بهترین و بدترین فقط بیست حرف است.

زندگی نیست – اشتباه مرا بپذیرید؛ جنگی هست و جنگلی. درختان آدم خوار دارد با شاخه هایی از استخوان و برگ هایی از زردپی و سیاهرگ. زیر شاخه هایش شیطان خاردار کمین کرده و زبان چسبناکش را به روح آنان می چسباند که سرگردانند. چشم هایی از تاریکی تو را می نگرند که منشا شان مشخص نیست؛ شاید فقط چشم باشند و شاید جسمی داشته باشند – شاید هم هردو.

در اینجا بوده ام؛ زندگی کرده ام و تجربه. نصیحتی می گویم که برایم در عمل کردن و نکردنش تفاوتی نیست. هر چه می خواهی "نباش"!

معنی زیادی دارد این نبودن... گاهی هستی و نیستی؛ گاهی نبودنت رنگ بودن دارد! نباش؛ مادیت و ماهیتت را رها کن. فکر نو، جشم نو، دنیای نو...! اگر می خواهی سایه باش و نباش! زندگی نکن و نباش! عضوی از جامعه ای باش و نباش! خودیت و فردیت بی معنی است وقتی فردیت همان و تجزیه شدن در گوارش خانه ی مرگ همان!

اینجا اندیشه های نو نور تولید می کنند... نوری که آرواره های گرسنه را تحریک و تهدید می کند.

سلاحی هست؛ هر کسی می تواند به دستش بیاورد. سلاحی است دو لبه، می برد و می دوزد. زمان در دست داشتنش دست خودت را پاره می کند و گوشت و پوست دشمنت را. مثل شمشیری بی دسته است؛ به تو هم ضربه می زند. فقط ضربه هایی عمیق، روحی و غیر مادی. چهار حرف دارد این اسلحه: م ن ط ق.

منطق!

زندگی می کنی؛ اثبات وجودت در جایی ست که فردیت بی معناست؛ عروسک بازی که نیست! منطق می برد؛ جریانی منطقی از دنیا. باختن تابعی است از بردن؛ اکثرا "اکیدا نزولی". جریان همان قدر منطقی است که دو دو تا برابر چهار و قانون اول نیوتون منطقی است. منطق؛ همه چیز را می کشد، روح انسان، عواطف و "احساسات"! تنها عقل زنده می ماند در میان برهوتی که خودش به وجود آورده. عقل هایی که این توانایی را دارند که همزمان هم بجوند و هم ضربه بزنند.

احساس هست؛ مثل مهی رقیق در هوا. روحی کهن که در کالبد آدمیان اطراف نفوذ می کند. آدم با روحی از احساس، در تار تنیده به دور خودش زندگی می کند. در حبابی؛ حباب شکننده ای با موجی از رنگ که هر چند ثانیه ای تغییر می کند. رنگ های ارغوانی و سبز و نارنجی؛ چرخان و بی ثبات. با اشاره ای نابود می شود؛ وجودی فانی. همان قدر که انسان فانی است احساس هم هست. تنها چیز جاودان منطق است که همه چیز را می کشد... حتی به بهای نابودی خودش.

به خودت در آینه می نگری؛ جسمی است و روحی دارد منطقی. قلبی دارد، زنده و تپنده.

تپنده؟!

به خودت در آینه کشیده ای می زنی؛ جای انگشت های بلند و باریک روی طرف چپ صورتت پیداست. جای انگشت های منطق! جریان منطق جاری می شود و درد جای انگشت ها را از بین می برد و به جای آن پنج رد کبود و سوختگی مانند به جای می گذارد. نهیب می زنی:

- بمیر ای احساس...!

تو؟ احساس؟ به خودت بیا! بعید است... او کجاست و تو کجای هستی! در میان جنگل درنده حبابی از تو حفاظت نمی کند... نه! تو فولاد می خواهی. منطق در من و دنیایم جریان دارد، جریان منطقی، دنیایی منطقی. دنیا همان قدر منطقی هست که میدان الکترومغناطیس، ترمودینامیک و روانشناسی بالینی منطقی هستند.

احساس در تو شدت می یابد... احساس؟! احساس این که منطقی هستی. احساس مثل لایه ای چسبناک از خون دلمه شده به روح منطقی ات چسبیده! در آن دست و پا می زنی و فرو می روی مثل باتلاق. باتلاقی از احساس که افزایش سطح منطقی کمکی به فرو نرفتنت نمی کند.

عشق؟! احساس؟!

موجی از احساس مثل مشتی با پنجه بوکسی از فولاد، به دهانت برخورد می کند. خون چسبناک و شور دهانت را پر می کند و عقب می روی. بد طعم است؛ خون منطقی. مزه استحکام و پایداری می دهد، مزه گند آهن.

منطق کجایی؟! تو درمان بودی؛ عهدی بسته بودی برای محافظت از روح من در برابر احساس! جمله ای منطقی آموخته بودی...: برای هر دردی درمانی هست!

جای دردناک ضربه ی احساس و پارگی پوست و ترک استخوان فکت را حس می کنی... دست سنگینی دارد این احساس!

می گذری.

جانوری است جنگی؛ درنده ای که استخوان های بشریت را به نیش می کشد. هر انسانی را که می بینی – انسان؟! اشتباهات مکرر مرا بپذیرید، انسانی هست؟ نسل بشریت با مرگ آدم منقرض شد. یک مشت شبه انسان مانده اند و جانورانی ناطق. دور هر سردسته ای عده ای عوعو کنان منتظر هستند که گوشت او را با طعم پیروزی به نیش بکشند... منتظر! اسلحه ای به دست هر شبه انسان است... از جنس پوست و گوشت؟! بعید نیست. شک نکن که تفنگ ناطق است... نطق می کند؛ منطقی کار می کند!

احساس؟!

بگذار به تو بخندم... از همان روز که تو را مقابل آینه دیدم فهمیدم که سایه ای بیش نیستی از من در آینه. همان روز که ضربه ی احساس علاوه بر استخوان های فکم، به روحم نیز آسیب زد و حفره ای سیاه و دندانه دندانه در سینه ام به جا گذاشت. همان حفره ای که با هربار فکر منطقی باقیمانده ی رگ های آویزان از آن نیز می سوزد. بچه ها از حفره می ترسیدند؛ کاغذی روی آن چسباندم که قرمز رنگ بود و شکل پنج برعکس. قلبم هنوز در دست احساس است، آن احساس احمق بی خاصیت؛ آن احساس غیر منطقی!

آزاد... می خواهم آزاد باشم! قلبم باید آزاد باشد... هر چند میان آن جنگل است ولی...

به قلبم نیاز دارم برای نبودن، برای منحصر شدن به فرد و برای مردن! قلبم را پس بده... بمیر ای احساس!

پرونده بسته شده در دو شنبه 18 دی 1391برچسب:,ساعت 21:22 توسط ArseniC|

 وجدان چندم شخص حرف می زنه؟


شما گاهی با خودتون حرف می زنید. خوب یه چیز کاملا طبیعیه؛ منم گاهی با خودم حرف می زنم، بغل دستی منم با خودش حرف می زنه و انیشتین هم گاهی که از حرف زدن با ملت خسته می شد، با خودش حرف می زد. ولی چیزی که هیچ یک از ما نمی دونیم - چه من، چه شما و چه انیشتین - این بود که آیا واقعا ما داریم با خودمون حرف می زنیم، یا چیز دیگه ایه که داره با ما حرف می زنه.


معمولا ملت یه عادت مسخره ای دارن، وقتی یه کاری می کنن که بعدش می بینن عین چی توش موندن و کاریم از دستشون بر نمیاد، شروع می کنن به سرزنش خودشون. حالا اسم اون سرزنشه رو گذاشتن وجدان، اسمه دیگه. کاریش نمیشه کرد.


خوب حالا برگردیم به پاراگراف بالا. آیا وجدان با ما حرف می زنه؟ یا خودمون با خودمون حرف می زنیم؟ اصن وجدان درونی وجود داره یا فقط خودمونیم؟ اگه هم خودمون و هم وجدان وجود داریم، از کجا بفهمیم کی وجدان با خودمون حرف می زنه و کی خودمون با خودمون حرف می زنیم؟ معمولا وقتی آدما ندای وجدانشونو می شنون حس می کنن کار خطایی کردن، اگه ندونن اون "چیز" ی که داره باهاشون حرف می زنه خودشونن یا وجدانشون، از کجا بفهمن کارشون خطا بوده یا نه؟


فرض می کنیم خودتون با خودتون اول شخص حرف می زنید - چون اگه دوم شخص حرف بزنید یحتمل دوگانگی شخصیت دارید و ماهم فرضو گذاشتیم که ملتی که دارن این تکستو می خونن از لحاظ سلامتی روانی کاملن. پس ندای وجدان چندم شخص حرف می زنه؟


احتمالا ندای وجدان دوم شخص حرف بزنه - معمولا ندای وجدان با عباراتی از قبیل "خاک بر سرت با اون کارت"، "خودتو جمع کن برو ازش معذرت خواهی کن" و "تو آدمی اصلا 8-|" از شما پذیرایی می کنه و اگه دوم شخص نباشه نمی تونه اونجور که باید روتون تاثیر بذاره.


تا اینجا می تونیم بگیم که وقتی آدم با خودش حرف می زنه، اول شخص حرف می زنه و در صورت بروز هر علامتی از ندای وجدان، این مکالمه دوم شخص می شه. حالا یه ذره با خودتون فکر کنید، شما معمولا چندم شخص با خودتون حرف می زنید؟ آدمای عادی، اول شخص. حالا ندای وجدان چندم شخص باهاتون حرف می زنه؟ دوم شخص!


ولی مگه ندای وجدان بخشی از خودتون نیست؟ میگیم ندایی از درون شخص؛ پس ندای وجدان هم بخشی از خودتونه و اونم باید اول شخص حرف بزنه، چون شما وقتی دارید این متنو می خونید، یعنی در سلامت روانی به سر می برید و نباید دوگانگی شخصیت داشته باشید. خوب پس در اون صورت، از کجا بفهمیم کی ندای وجدان داره با ما حرف می زنه و کی خودمون؟ کی بفهمیم کاری که کردیم واقعا زشت بوده و یا همون ایرادای همیشگی رو خودمون داریم از خودمون می گیریم؟


آیا وقتی ندای وجدان و خودمون همیشه اول شخص حرف می زنن، و ندای وجدان هم ندایی از خودمونه، نمی تونیم بگیم ندای وجدان و خودمون در حقیقت بخشی از همدیگه هستن - در حقیقت یه چیزن؟


نتیجه می گیریم چیز مستقلی به اسم ندای وجدان وجود نداره، پس ما چیزی به اسم ندای وجدان نداریم و فقط صحبت های آگاهانه ی وجود خودمونه با خودمون. آیا وقتی خودمون کار اشتباهی رو کردیم و به این حد خطا می کنیم، خودمون می تونیم بفهمیم کارمون خطا بوده یا نه که بخوایم خودمون رو سرزنش کنیم؟ اصلا کارمون خطا بوده؟ اگه همه ی کارای ما این شکلی انجام بگیرن، آیا ما می تونیم با قطعیت در مورد هر کاری که کردیم صحبت کنیم؟


نه نمی تونیم!


شما هنوزم سلامت روانی دارید؟!

پرونده بسته شده در چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:,ساعت 15:48 توسط ArseniC|

من؟!

 

صبح میای از خواب پاشی و به محض این که پاتو از رختخواب می ذاری بیرون، می خوری به یهدیوار شیشه ای و از اون پشت می تونی خودتو ببینی که توی یه رختخواب، تو یه اتاقی عیناتاق خودت خوابیدی و داری از خواب پا میشی و به محض اینکه پاتو ازش می ذاری بیرون میخوری به یه دیوار شیشه ای و از اون پشت می تونی خودتو ببینی که توی یه رختخواب عینرختخواب خودت و توی یه اتاقی عین اتاق خودت خوابیدی و قصد کردی تازه از خواب پاشی و به محض اینکه پاتو از رختخواب می ذاری بیرون...!

حالا تصور کن دنیا چقد مسخره می شد اگه تو یه حلقه بی نهایت می افتاد، خیلی ساده، و تواینقد خودتو نگاه می کردی که به هوارتا خودت می رسیدی که دارن خودشونو نیگا می کنن، تااینکه مامانت صدات کنه خبرمرگت بیا بشین صبحونتو کوفت کن.

 

حالا جریانو یه ذره پیچیده کن، فرض کن مامانت نخواد صدات کنه و تو یهو به این فکر بیفتی کهاینجوری که من دارم خودمو نیگا می کنم، شایدم یکی کپی برابر اصل خودم داره منو نیگا میکنه. برگردی پشت سرت ببینی کسی نیگات می کنه یا نه و ببینی هوارتا ملتم از اون ور دارنبه تو و افرادی که پشت سرتن نیگا می کنن. بعد از اونجایی که همشون خودتی این فکر حتمادر آن واحد به ذهن اون هوار تا دیگه هم خطور کرده، پس در حقیقت همه در یک لحظه برگشتنتا پشت سرشونو بنگرن، پس تو داری پشت همه اون پشتیا رو می بینی و جلوییاتم دارن پشت تو رو می بینن، پس در یه لحظه جهت همتون برعکس شده و اتفاق خاصی نیفتاده.

 

حالا یه ذره پیچیده تر فکر کن، به این فکر کن که تو یه اپسیلون ثانیه زودتر از بقیه این فکر بهسرت خطور کرده باشه، پس به اندازه اون یه اپسیلون ثانیه که داری بر می گردی ببینی چیزیپشت سرت هست یا نه، (فرض مسئله اینه که سرعت فکر کردن و واکنشت به اندازه سرعتنور باشه، پس دلتای زمان اینا توی یه بازه محدود میل به صفر می کنه، در نتیجه زمانی رو کهاونا می برن به حساب نمیاریم) می تونی صورت همه اونایی رو که داشتن می دیدنت رو ببینی.بعد همه اونام تو رو می بینن و عجیب شگفتزده می شن و تصمیم می گیرن بیان سمتت، کنار دیوار شیشه ایشون. بعد حالا با چندتا مسئله روبرو می شیم.


آیا این فکر اونا به ذهن تو هم رسیده یا نه، چون گفتیم در حقیقت همشون تو بودی در بی نهایت تعداد.

 

اگه همه اونایی تویی، پس چرا به ذهن تو در یه اپسیلون زودتر یه فکری رسیده؟

 

آیا فاصله یه اپسیلون واکنش زودتر می تونه اینقد در جریان مسئله تاثیر بذاره؟

 

آیا فاصله یه اپسیلون واکنش فکری می تونه فکرتو با بقیه متفاوت کنه؟ یعنی تو رو از دیگران جدا کنه؟ یعنی الان تو با اون یه اپسیلون فکرت یه آدم متفاوتی یا نه.

 

اگه متفاوتی پس مسئله غلط کرده گفته همه اونا تویی. همه اونا تو نیستی که. تو متفاوت شدی. (فرض مسئله میره زیر سوال)

 

حالا یه ذره فکر کن با خودت ببین چی میشه.

 

نتیجه ش ته تهش، اینه که اگه همه اونا تو باشی تو نمی تونی در یه اپسیلون جدای خود بقیهت فکر کنی. پس همه اونا همزمان با تو فکر کردن، پس همه همزمان با تو واکنش می دن و برمی گردن. در نتیجه تو بازم پشت همشونو می بینی جلوییا هم پشت تو رو می بینن. بعد اگهدوباره فکری به ذهنتون برسه همه عین مهره های دومینو - منتها یهویی - برعکس می شین.اینم میشه یه حلقه بی نهایت دیگه.

 

حالا فک کن دیوار و کف اتاقت شیشه ایه، پس یکی داره تو رو از بالا نیگا می کنه یکی از پایین. پس الان به انتخاباتت اضافه میشه که بالا رو نیگا کنی یا پایینو، چپ رو یا راست رو. در حقیقت هر کدومو انتخاب کنی چون همه اونا تویی باقیم عین کار تو رو انجام می دن پس در یه ثانیه همتون عین هم یه تصمیم می گیرین. خوب. الان همه با هم تفاوتی ندارین جز در یه مورد - بردار مکانتون.

 

اگه همه اونا تویی، پس چطوری در یک لحظه در تمامی اون مکان ها هستی؟ امکان پذیره؟ باس بهت بگم که نه، نیست.نتیجه اینه که امکان نداره همه اونا تو باشی و در یک زمان همه جام باشی. فقط می تونی در یه لحظه یه جای این عالم باشی، در نتیجه بردار مکان همتوننسبت به یه مبدا تعریف شده یکیه، پس همتون در حقیقت یه جا وایسادین. پس همه در حقیقت بر هم منطبقین- همتون یه جایین.

 

در نتیجه همه ای وجود نداره، فقط تویی که یه ذره گیج می زنی الان. پاشو برو صبحونتو کوفت کن. 

پرونده بسته شده در چهار شنبه 6 دی 1391برچسب:,ساعت 17:1 توسط ArseniC|

من اون شیطونم، که جلو هیچ آدمی

تعظیم نکرده، رونده شد

ولی توی کاری که می کنه هیچ وقت هیچ جا

تردید نکرده

و بذار بهت بگم که یاغی م

دور و ورم همه عاصین

توی پیکی من ساقی م

اینجا هم جهنمه اونایی می فهمن منو

که مثل من ازش شاکین

زنده باد

اون دستی که روی دیوارای بی روح این شهر یه نقشی بزنه

زنده باد

اون لبی که تو گوش خیابونای این خراب شده باز شه حرفی بزنه

زنده باد

اونی که می دونه رقص فقط واسه شادی نیست

اونی که رقاص هر سازی نیست

اونی که می دونی کار ما ها واسه بازی نیست

به ما می گن یاغی،

یعنی سرکشم

تو این زندگی سختی کشیدم ولی

می رسم به نرمشم

اگه جایی دیدی منو پلیسو خبر کن و 

اسم جدیدمو فریاد بزن،

یاغی!

اونی که همیشه باقی می مونه

یاغی!

اونی که همیشه یاغی می مونه

وقتی گلوله هام خالی می شن

مخ تو جای دیگست و من جای دیگه م

زندگی از تنم آویزونه

چرخش زندگی نامیزونه

پستی و بلندی کندی و تندیشو

کم و زیاد می کنه تا می تونه

در کل بگم من آلوده م به مردم و مردم به من 

اما

اون یاغیا منو می خوان و منم یکی مثل اونا...

یاغی!

اون که هر کسی عاصیه ازش

یاغی!

اون که زندگیش بازیه همش

اگه مثل ما آزاده ای دستات بره بالا اگه آماده ای...!

-----------------------------------------------------

در این وبلاگ در هر لحظه امکان هر اتفاقی وجود دارد، برای همین شاخه اصلی مطالب مشخص نیست.

شیوه اداره این وبلاگ کاملا دیکتاتورشت است، یعنی هر نظر شما فقط در صورت خوشایند بنده در وبلاگ نمایش داده می شود. برای همین آرشیو نظرات در اکثر مطالب یا بسته هستند یا مجوز دارند. (نظر این پست هم همینطور، چون احتمالا شما میل داشته باشید بعد از خواندن این مطلب از الفاظ نامناسب استفاده کنید:-")

این وبلاگ جزو اموال شخصی alex M است و هر گونه کپی برداری، درج و استفاده حتی با ذکر منبع مجاز نیست.

پرونده بسته شده در دو شنبه 4 دی 1398برچسب:,ساعت 11:20 توسط ArseniC|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت