A Cyber Criminal

!...لطفا منطقتان را عقب تر در آورید و پا برهنه وارد شوید

من اون شیطونم، که جلو هیچ آدمی

تعظیم نکرده، رونده شد

ولی توی کاری که می کنه هیچ وقت هیچ جا

تردید نکرده

و بذار بهت بگم که یاغی م

دور و ورم همه عاصین

توی پیکی من ساقی م

اینجا هم جهنمه اونایی می فهمن منو

که مثل من ازش شاکین

زنده باد

اون دستی که روی دیوارای بی روح این شهر یه نقشی بزنه

زنده باد

اون لبی که تو گوش خیابونای این خراب شده باز شه حرفی بزنه

زنده باد

اونی که می دونه رقص فقط واسه شادی نیست

اونی که رقاص هر سازی نیست

اونی که می دونی کار ما ها واسه بازی نیست

به ما می گن یاغی،

یعنی سرکشم

تو این زندگی سختی کشیدم ولی

می رسم به نرمشم

اگه جایی دیدی منو پلیسو خبر کن و 

اسم جدیدمو فریاد بزن،

یاغی!

اونی که همیشه باقی می مونه

یاغی!

اونی که همیشه یاغی می مونه

وقتی گلوله هام خالی می شن

مخ تو جای دیگست و من جای دیگه م

زندگی از تنم آویزونه

چرخش زندگی نامیزونه

پستی و بلندی کندی و تندیشو

کم و زیاد می کنه تا می تونه

در کل بگم من آلوده م به مردم و مردم به من 

اما

اون یاغیا منو می خوان و منم یکی مثل اونا...

یاغی!

اون که هر کسی عاصیه ازش

یاغی!

اون که زندگیش بازیه همش

اگه مثل ما آزاده ای دستات بره بالا اگه آماده ای...!

-----------------------------------------------------

در این وبلاگ در هر لحظه امکان هر اتفاقی وجود دارد، برای همین شاخه اصلی مطالب مشخص نیست.

شیوه اداره این وبلاگ کاملا دیکتاتورشت است، یعنی هر نظر شما فقط در صورت خوشایند بنده در وبلاگ نمایش داده می شود. برای همین آرشیو نظرات در اکثر مطالب یا بسته هستند یا مجوز دارند. (نظر این پست هم همینطور، چون احتمالا شما میل داشته باشید بعد از خواندن این مطلب از الفاظ نامناسب استفاده کنید:-")

این وبلاگ جزو اموال شخصی alex M است و هر گونه کپی برداری، درج و استفاده حتی با ذکر منبع مجاز نیست.

پرونده بسته شده در دو شنبه 4 دی 1398برچسب:,ساعت 11:20 توسط ArseniC|

 آن خطاط سه گونه خط نوشت؛

یکی را خود خواند و لا غیر...

یکی را هم خود خواند و هم غیر،

یکی را نه خود خواندی و نه غیر...

آن خط سوم... منم!

که سخن گویم، نه من دانم، نه غیر من!

راست نتوانم گفتن...

که من راستی آغاز کردم، مرا بيرون کردند...

اگر تمام راست گویمی، به يکبار همه شهر مرا بيرون کردندی...

راستی آغاز کردی؟! به کوه و بیابان باید رفت!

هر که را دوست دارم جفا پیش آرم! آن را قبول کرد، من... از آن او باشم!

اکنون همه جفا با آنکس کنم... که دوستش دارم!

تا شوم شکار صید خویش...

 
پرونده بسته شده در پنج شنبه 21 فروردين 1393برچسب:,ساعت 20:17 توسط ArseniC|

 این پست هفتمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط دهم صفحه 386 ـم "جلاد لاغر" پیدا کنید.

کلمه ی دوم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته دارن شان؛

ترجمه فرزانه کریمی، 

چاپ اول، 1389.

شابک دوره: 7- 828- 536- 964- 978

حق چاپ، انحصارا برای چاپخانه قدیانی، تهران محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در چهار شنبه 12 فروردين 1393برچسب:,ساعت 23:32 توسط ArseniC|

 این پست ششمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط هفتم صفحه 236 ـم "حساب دیفرانسیل و انتگرال و هندسه تحلیلی" پیدا کنید.

کلمه ی هفتم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته جورج توماس، راس فینی؛

ترجمه توسط مهدی بهزاد، سیامک کاظمی، علی کافی، 

چاپ بیست و هشتم، 1391.

شابک دوره: 2- 8040- 01- 964- 978

حق چاپ، انحصارا برای مرکز نشر دانشگاهی محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در چهار شنبه 9 بهمن 1392برچسب:,ساعت 17:4 توسط ArseniC|

 ... و یکهو به سرم زد که اگر من هم مثل آرسنیک بودم چه. اگر من، منی که سر بالین آرسنیک در مورد آفرینش بی مثال و نوشتن بی بدیلش دُرفشانی اضافه می کردم، خودم نوشته ی دستِ یک خاک بر سر بی بُته ی مغز فندقی بچه سال بودم که نوشتن "چرک نویس" های من جزو اولین کارهایش بود و می آمد رویشان می کرد و کل مایتعلق به رخ داده و رخ نداده ی حیاتم از بین کلمات کثیف و خط خورده اش رخ می نمود چه. بنازم مهارت درخشان جمله سازی را؛ منظور این که اگر همه ی این ها یک فراکتالِ عظیم آزاردهنده بود چه می شد. "او" هم به نوبه ی خودش دست نوشته ی یک "او" ی دیگر بود و "او ی دیگر" هم خودش یک کاراکتر سوخته ی قدیمی بود که نوشته بودندش روی یکی از انبوه کاغذ باطله های زیر تخت مامان بهدیس که باهاشان مومک می انداخت. البته شکی نیست که همین ها از طرف آرسنیک هم تکرار می شد؛ او هم یک "او" ی دیگر بود که چیزی را به شخصه روی کاغذ آورده بود و آن چیز، خودش پروسه ی عظیم خالق ها و مخلوق ها را تکرار می کرد.

خوب؛ در مورد من یکی که می توانست صادق باشد.

در این صورت همه ی این ها توجیح می شد؛ کمبود های شخصیتی و ضعف های رفتاری، عدم تعادل های فکری، افراط و تفریط های غیرضروری، تفاوت های غیر منطقی که در بازتاب هوشی عملکرد هایم هست، دوره های دپرسیو - مانیکِ زود درمانِ یهویی، تغییرات ناگهانی حال و هوا و این که چرا دوست دارم توجیه را با "ح" بنویسم. خیلی راحت، توجیح اش می توانست این باشد که خودم، آفریده ی دست ناقصِ ناآگاهی هستم که خودش هم دست نوشته ی ناقصِ ناآگاهی بود. خیلی راحت؛ و بعد زندگی من می توانست از حرکت بایستد. می توانستم هیچ کار دیگری نکنم و مطمئن باشم یک چیزی، مثل موتور لوکوموتیو پشتم هست که به یک جایی هُلم می دهد و بعد، یک روزی جوهرش تمام خواهد شد. روزی که جهنم و بهشتی برایم وجود نداشت و جای من، نویسنده ی کلنگِ بی مصرفم بابت چیزهایی که از ذهن بیمارش تراویده بود مجازات می شد. بعد، یک مهره ی سوخته ی از یادرفته می شدم که ورق هایش با شامپو تخم مرغی داروگرِ توی غرفه ی بازیافتِ سر کوچه تعویض می شد و بعد هم بازیافت می شدم و شانه ی تخم مرغ می آمدم بیرون. شانه ی تخم مرغی، توی داستانِ جوهریِ شخص دیگری که او هم خودش کاراکتر نوشته شده ی یک آدم جوهری دیگر بود و این زنجیر مزخرف این قدر می رفت که تهش به دنباله ی عدد پی برسد.

و یک روز، همین طور که توی خیابان برای خودم ول می چرخیدم، یک بچه ی پنج ساله ی سبز رنگ بیاید و بگوید "هی! من تو رو نوشتم، باورت میشه؟ از آشناییت خوشبختم!" و من آن روز مثل آرسنیک برخورد نخواهم کرد. فکر نمی کنم او دیوانه شده باشد و او را نخواهم برد که خودش را به یکی از آن "ـژیست" هایی که هیچ وقت اسمشان را یاد نگرفتم نشان بدهد. احتمالا کف خیابان خواهم نشست، دچار عدم تعادل منطقی خواهم شد و عمیقا فکر خواهم کرد که از الان زندگی من چطوری پیش خواهد رفت. بعد، احتمالا به آرسنیک فکر خواهم کرد و این که چه عکس العمل راحت تری از خودش نشان داد و این که چرا من چنان عکس العملی نداشتم.

و بعد همه ـش در یک جمله نقض می شد که: آرسنیک مغزی تا این حد تکامل یافته نداشت و من داشتم. شاید هم بی نهایت سخت عقل بود؛ که بود، البته. به هر حال، با این که هضمش به قدر کافی دردناک هست، ولی به شخصه احتمال می دادم گزینه ی اول درست تر باشد؛ من، یعنی خالق آرسنیک، واقعا به عکس العمل های دیگر آرسنیک فکر نکرده بودم. خالق من فکر کرده بود؟ شاید. به هر حال، نقطه ی کوری توی تصور عکس العمل های دیگرم هست که شاید چون خالقم به آن فکر نکرده من هم نمی توانم به آن فکر کنم؛ شاید هم مشکل از تطبیق منطقی خودم با خودم است.

و خوب؟ در نهایت نهایتـش هم، مشکل از سه حالت دینی، منطقی و فلسفی تجاوز نمی کند

و تجربه ثابت کرده که سه حالت توی امور تشریحی احتمال، فاجعه ی خیلی خیلی وخیمی است.

پرونده بسته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت 10:44 توسط ArseniC|

 این پست پنجمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط پنجم صفحه 310 ـم "پرواذ" پیدا کنید.

کلمه ی پنجم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته انجی سیج؛

ترجمه توسط مهرداد مهدویان، 

چاپ سوم 1390.

شابک: 6- 528- 369- 964- 978

حقوق چاپ و نشر، انحصارا برای موسسه ی نشر افق محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در جمعه 22 آذر 1392برچسب:,ساعت 18:57 توسط ArseniC|

 !This is Halloween

Boys and girls of every age

wouldn't you like to see something strange

Come with us and you will see,

this our town of Halloween

This is Halloween, this is Halloween,

pumpkins scream in the dead of night

This is Halloween, everybody make a scene,

trick or treat till the neighbours come and die of fright

It's our town, everybody scream,

in this town of Halloween

I am the one hiding under your bed,

teeth ground sharp and eyes glowing red

I am the one hiding under your stairs,

fingers like snakes and spiders in my hair

!This is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

In this town we call home,

everyone hail to the pumpkin song

In this town, don't we love it now,

everybody's waiting for the next surprise

Round that corner, then,

hiding in the trash cans,

something's waiting now to pounce and how you'll..

Scream, this is Halloween,

red and black and slimy green,

Aren't you scared?

Well, that's just fine,

say it once, say it twice,

take a chance and roll the dice,

ride with the moon in the dead of night

Everybody scream, everybody scream,

in our town or Halloween

I am the clown with the tear-away face,

here in a flash and gone without a trace

I am the who when you call "Who's there?",

I am the wind blowing through your hair

I am the shadow on the moon at night,

filling your dreams to the brim with fright

!This is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

Tender lumplings everywhere,

life's no fun without a good scare,

that's our job but we're not mean

in our town of Halloween

In this town, don't we love it now,

everyone's waiting for the next surprise

Skeleton Jack might catch you in the back

and scream like a banshee,

make you jump out of your skin!

This is Halloween, everybody scream,

won't you please make way for a very special guy

Our man Jack is king of the pumpkin patch,

everyone hail to the pumpkin king

!Now, this is Halloween, this is Halloween, Halloween, Halloween, Halloween, Halloween

In this town we call home everyone hail to the pumpkin song

La la la la la...! 

پرونده بسته شده در پنج شنبه 9 آبان 1392برچسب:,ساعت 14:3 توسط ArseniC|

 اوه، بی خیال پسر.

چرا رشد می کنیم؟ چرا بزرگ می شیم؟ چرا تغییر می کنیم؟ به چه حقی؟ کدوم نره خری ما رو مجبور به طی چنین روندی می کنه؟ مادر پیر طبیعتم به گور خودش خندیده.

و یک روند نزولی...! متافیزیک، فلسفه، عرفان، خودشناسی، خودخواهی، خود، وجود مطلق، من! و چرا به این جا رسیدیم؟ چه چیزی تو وجودم من بود که از درون مایحتوی بدن رو چرخ می کرد و بعد از اتمام کارش، یه پوسته، پر از مواد تجزیه یافته غیر قابل تشخیص باقی می گذاشت؟ چه کسی اونو درون من قرار داد؟ چه کسی اونو در من فعال کرد؟ چه کسی مانع از خاموش کردن چرخه ی ابدی مشمئز کننده ـش شد؟

و چرا؟

خدای من

به کجا کشیده شدم؟ چه طوری در این جایگاه قرار گرفتم؟ من، منی که غیر قابل تغییر بودم، منی که تغییر دهنده بودم! نگاهم کن! یک توبره پر از خالی. یک چیز خوش ظاهر گندیده، یه وجود درخشان نفرت انگیز. چطور به این منجلاب فساد رسیدم؟ چطور راهی به جز ادامه دادن روبروی خودم نمی بینم؟ چطور روی 240 کیلومتر بر ثانیه ترمز بریدم؟ چطور جعبه دنده و گیربکس و موتور سرویس شدن و جلوبندی هنوز سالمه؟ این چه عدلیه؟ این چه انصافیه؟ به مولا در نمط فتوت نیس؛ از ما گفتن بود.

بی خیال.

چرا بی خیال؟ به چه حقی بی خیال؟ برای اولین بار کدوم بادمجون بی شعوری کلمه ی بی خیالو از دهن من شنید و یه مشت حواله ی دهنم نکرد؟ چرا نکرد؟ چرا بی خیال شد؟ 

خوددرگیری...!

من چی ـم؟ کی ـم؟ چرا باید کسی باشم؟ چرا باید تو این لحظه ی خاص، پشت این پی سی خاص و تو این مکان خاص نشسته باشم؟ چرا خواب نیستم؟ ساعت چنده؟ چند دقیقه از ساعت جادوگران گذشته؟ چرا ساعت جادوگران به ساعت رفت و آمد عمومی تنزل پیدا کرده؟ چرا "من همه شبا رو تا صبح بیدارم، چون که هر شب، واسه من شب خاصیه" ؟ چرا این خاص بودن به من تنزل پیدا کرده؟ چرا ساعات ترافیکی حضرت خضر و عمو نوروز و جادوگران و بختک و پری و ما یتعلق به محدود شده؟ چرا نیستن؟ شاید هستن و من کورم، یا نمی شنوم، یا لمس نمی کنم، یا نمی چشم، یا شامه ـم از کار افتاده. پس حس ششم این وسط چه شکری می خوره؟ چرا آفریده شده وقتی وجود خارجی نداره؟ چرا "وجود خارجی نداشتن" به تنهایی وجود داره ولی چیزایی که در بر می گیره وجود خارجی ندارن؟ چرا وجود خارجی تعریف می شه و وجود داخلی تعریف نمی شه؟ اگه وجودی خارجی و وجودی داخلی هست، چرا نباس وجودی بینابین این دو تا داشته باشیم که خودش به تنهایی کران پایینی یا بالایی مجموعه ای رو ایجاد کنه و وجودی بینابین بازه ای که تعریف می کنه براش تعریف بشه؟

فهم!

چرا وقتی فهم چیزی رو ندارید رو بر می گردونید؟ چرا وقتی نمی بینید چشم ها رو می بندید؟ چرا وقتی به نتیجه واقفید قمار می کنید؟ چرا کاری رو می کنید که لذتی ازش نمی برید؟ چرا باورهای دیگرانو باور می کنید و باورهای خودتونو روانه ی سازمان بازیافت تاریخ می کنید؟ چرا باور ندارید که تاریخ تکرار می شه؟ چرا نمی فهمید من چی میگم، وقتی خودم می دونم چی میگم و عده ای که می فهمن، می دونن که من می دونم چی میگم؟ چرا اینقدر کندید؟ چرا سست و کشدارید؟ چرا مثل آواهای قبل از بیداری به گوش می رسید؟ چرا کش می آیید و با هر لغزش انعطاف پیدا می کنید؟ چرا ممتدید و چرا بی تنوعید؟ یک بار دیگر تاکید می کنم، چرا کندید؟ کُـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند!

حفاظت!

چرا از اندیشه های ناچیز و محدود خودتون اینقدر دفاع می کنید؟ چرا بی دلیل پافشاری می کنید؟ چرا قهر می کنید و چرا آشتی می کنید وقتی قهر کردید؟ چرا نیازمندید؟ چرا در اندیشه های دیگران شریک نمی شید؟ چرا تبادل اطلاعات نمی کنید؟ چرا اینقدر در جا می زنید تا روی همان چیزی که با آن تا این سطح رشد کرده اید بگندید؟ چرا اطراف منید؟ چرا دست از سرم بر نمی دارید؟ چرا وجود منحوس مزخرفتان را گم نمی کنید؟

نیاز...!

و چرا نیازمندم؟ چرا باس به اشخاصی نیازمند باشم که می تونم در یه لحظه "خشابو پر کنم هر کیو که گه خوره ببندم به تیربار" رو روشون به صورت عملی انجام بدم؟ چرا ناپلئون خیانت کرد؟ چرا ایران اینقدر بی ارزش بود؟ چرا روایات تاریخی در مورد جنگ های ایران و روسیه اینقدر متفاوته؟ آمریکا از کجا اومد؟ آمریکا چی میگه اصن این وسط؟ چرا جوجه ها یهو وسط تاریخ استقلال پیدا می کنن؟ چرا تاریخ اینقدر نحسه؟ چرا تمام "اینقدر" های من باس به هم چسبیده باشه و تهش "ر" داشته باشه؟ چرا من پسر نشدم؟ چرا من خودم نامیده شدم و مثلا محمدرضا، امیرحسین یا حسام الدین نامیده نشدم؟ چرا من نمی تونم ریش در بیارم؟ چرا نمی تونم یه مکانیکی داشته باشم؟ چرا نمی تونم با وانت رو جاده های کل ایران بگازم؟ چرا نمی تونم وارد بحث های ماورا الطبیعه بشم؟ 

چه کسی من رو منع می کنه؟ کدوم احمق نره خر کم شعوری برای من تعیین تکلیف می کنه؟ چرا تعیین تکلیف هم تعیینِ تکلیف خونده می شه هم تعیین و تکلیف؟ چرا زبان فارسی دچار فرایند واجی ادغام و کاهش می شه؟ چرا می خوایید اثبات کنید از من بهترید؟ چرا در کوچکترین زمینه ها نیاز به اثبات برتری و تثبیت جایگاه دارید؟ چرا به خودتون اعتماد ندارید؟ چرا داد می زنید؟ چرا فحش می دید؟ چرا قمه می کشید و دل و روده هر کی اطرافتون هست رو می ریزید بیرون؟ چه اعتمادی هست که فردا جامعه واس بچه های ما سالم باشه؟ چرا در مورد جایگاه و حرف خودتون دعوا می کنید؟ چرا نظرات خودتونو تحمیل می کنید؟ چرا از دیگران انتظار تحمیل خوردن دارید؟ چرا زر زیادی در مورد عدم استفاده ی مصدر خوردن تو این جمله می زنید؟

و من...!

پرونده بسته شده در چهار شنبه 7 آبان 1392برچسب:,ساعت 23:50 توسط ArseniC|

 تحمل کوری برای کدوم دسته سخت تره؟ اونایی که بیناییشونو تو یه حادثه از دست دادن یا اونایی که از ابتدا کور بودن؟

میشه گفت آدمی که تو یه حادثه بیناییشو از دست داده به مراتب بدشانس تره؛ اون لذت بینایی رو چشیده و یه دور همه ی مایحتوی جهانو بررسی کرده و حالا شرایط جوری زده تو سرش که مجبوره باقی زندگیشو دور از همه ی لذتایی که قبلا بهشون دسترسی داشته سپری کنه. می دونه چه چیزی رو از دست داده و یحتمل تحملش براش آسون نیس؛ اما خو، حداقل با تمامی چیزایی که باهاشون در ارتباطه آشنایی قبلی داشته.

اما این وسط یه مسئله ای هست؛ آدمی که از اول کور بوده، هیچ چیزی جز تاریکی بی پایان اطرافش ندیده و هیچ شناخت بر مبنای اصل بازتاب نوری از جهان اطرافش نداره چطوری زندگی می کنه؟ بر فرض قطعی می گیریم که بر اساس چیزایی که شنیده یه جهانی برای خودش آفریده باشه؛ توی ذهنش. کلماتی مثه آسمون و گچ و ساعت و آینه رو متصور شده، هر کدوم بر همون اساسی که بیشتر می پسندیده. همچین آدمی چه شناختی از اطرافش داره؟ چطوری جایگاه خودشو پیدا می کنه؟ اون حتی خودشم ندیده، چطوری بر موجودیت خودش استواره؟

بگذریم.

چنین آدمی می دونه یه زندگی ای بهتر از مال خودش وجود داره به اسم زندگی آدم بینا؛ اما آیا می تونه اونو متصور شه؟ خیر. اون تو سایه ی حدس و باورهای سست خودش زندگی می کنه، جهان رو طوری می بینه که حتی خودشم توانایی توصیفشو نداره. هیچ اطلاع دقیقی از وضعیتی که توش هست نداره؛ قیافه ای که داره، جهانی که توش زندگی می کنه، مختصات مکانی قدم بعدی که بر می داره. فقط یه سیاهی بدون اتمام در برش گرفته و چاله های نادیدنی که با هر بار قدم برداشتن ممکنه توشون بیفته. آیا نمی تونیم بگیم کل دنیای اون بر پایه ی شک و تردید بنا شده؟ تردید از کاری که انجام می ده و اتفاقاتی که در حال رخ دادنه. تردید برای تغییر یا ثابت بودن وجود خودش، تردید در مورد جهان اطرافش.

فرض می گیریم که من تو چنین وضعیتی بودم؛ یه روز معمولی.

صبح از خواب پا می شم و تشریف می برم دست به آب؛ دست و صورت و مایتعلق به شسته می شه و به شخصه هر بار صورت خودمو بررسی می کنم تا از منیت جسم خودم مطمئن شم. اما زمانی که تو تاریکی مطلقم؟ چنین کاری امکان پذیر نیس. آیا می تونم مطمئن باشم جسمی که توشم مال خودمه؟ با فرض این که حس لامسه کافی نباشه، خیر.

بی خیال آینه و دستشویی. اگه برم تو آشپزخونه جهت تناول کردن یه چیزی و در یخچالو باز کنم؛ چطوری می تونم مطمئن باشم که یه چیز خوراکی روبروم هست یا نه؟ اگه کسی مایحتوی یخچال منو جا به جا کرده باشه، چطور می تونم از هر چیزی مطمئن باشم؟ چطور می تونم مایحتاج خودمو واس ادامه ی حیاتم به دست بیارم؟ 

بی خیال خورد و خوراک؛ تصور می کنیم دو تا لیوان با نی رو سر بنده وصله که هر وقت نی ـشو می ذارم دهنم از یکیش شیر میاد از اون یکی عسل. برسیم به جایی که توش هستم. فرض می کنیم میرم تو اتاق و دنبال یه چیزی می گردم؛ هر چیزی، یه وسیله ای. اگه اون سر جاش نباشه اول تردید در مورد محل اون به ذهنم می رسه و بدون این که مبدأیی واس جستجو داشته باشم شروع می کنم به لمس کردن همه چیز. عکس العمل شما رو واقف نیستم، ولی اگه چیزی که می خوامو پیدا نکنم تردید به همه جام نفوذ می کنه. تردید در مورد اون چیز، تردید در مورد وقایع رخ داده، تردید در مورد باقی وسایل، عملکرد خودم، محل واقعی باقی اجسام و حتی محلی که خودم توشم. ممکنه در طی شب جا به جا شده و نفهمیده باشم؛ امکان پذیره دیه؟ شک نکن.

موقعی که حس بینایی نداشته باشی همه چیز برات موج بر می داره؛ در مورد محل خودت، جسم خودت، وسایل خودت و باقی چیزای لعنتی ای که روشون ضمیر مالکیت می ذاری تردید بدبختت می کنه. به همین راحتی یه روز خوبِ خوشحال واس یه آدم بینا تبدیل به یه روز جهنمی واس یه آدم کور می شه. کم کم به اینجا می رسی که من منم؟ اتفاقاتی که داره اطرافم می افته همون جریانات همیشگیه؟ مختصات فیزیکیم؟ بعد جوری تو این تردید غرق می شی که نسبت به وجود خودت و منطق و منیت درونتم شک می کنی و اون وقت بولدوزر بیار و بیمار شیزوفرنیک حاد بار کن.:|

ولی این اتفاق چرا واس من می افته و چرا واس سایر افراد از بدو تولد نابینا نمی افته؟ غیر از این نیس که ما خعلی بیش از حد به بیناییمون متکی بیدیم؟ نمی تونم ادعا کنم اونا از چیزی به جز داده های نوری بینایی واس شناخت اطرافشون بهره می گیرن که این تردیدا رو براشون خنثی می کنه؟ شاید، شایدم نه.

بچه که بودم عادت داشتم وقتی با والدین گرام شب تو خیابون بودیم دستشونو بگیرم و چشامو ببندم. بعد همه چی موج بر می داشت؛ خط سیری که طی می کردم، آسفالتی که زیر پام بود، آینه بغل ماشینی که سر راه پارک شده بود. همه چیز پیچیده تو سایه های توهم موج می زد و من واس خودم خندان قدم رو می رفتم؛ اون وقت بود که جو گیر می شدم و خوشحال از این جهانِ متوهمِ نادیدنی، بی خیال همه کس می شدم. وقتی کسی رو نمی دیدم راضی بودم به این که کسیم قادر به ورود به دنیای موج دار من نیس و نتیجه این که کسیم منو نمی بینه. اون موقع کافی بود یه سرعت گیر غیر قابل پیش بینی یا یه گربه ی بی محل فقط تو "نزدیکی" من وجود داشته باشه؛ تلو تلو خوردن و فرو ریختن اون دنیای موج دار چنان شوکی وارد می کرد که دنبال یه جای دست محکم، هر کسی رو که اطرافم بود می چسبیدم و چشامو به صورت غیر ارادی و با انتظار وارد شدن شوک های بزرگ تر باز می کردم. این واکنش به مرور زمان کمتر شد؛ هر چند، هنوزم منکر بروز چنین رفتاری تو بعضی از ساعات تو مجامع عمومی نمی شم.:-?

بگذریم

یه فرد نابینا چطور با این بی بنیان بودن دائمی کنار میاد؟ چطور می تونه ترس از هر اتفاق پیش بینی ای رو نادیده بگیره و با سر بره تو وقایع روزمره؟ دو تا امکان بیشتر نیس.

یا توانایی پیش بینی صریح و بی بدیلی واس اتفاقات در حال رخ دادن داره؛

یا یه جای دست محکم، که به خوبی از وجودش آگاهه.

پرونده بسته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:8 توسط ArseniC|

 این پست چهارمین پست رمزدار است؛ ولی اطمینان می دهم که آخری نخواهد بود.

رمز این پست را می توانید در خط یکی مانده به آخر صفحه 82 ـم "ترسناک های هوروویتس" پیدا کنید.

کلمه ی پنجم، بدون احتساب نقطه، ویرگول و شناسه کلمات.

نوشته آنتونی هوروویتس؛

ترجمه توسط کبری دانه کار، 

چاپ سوم 1392.

شابک: 0- 71- 2980- 978- 964

چاپ و صحافی دالاهو؛ همه ی حقوق محفوظ است.

با کیبورد فارسی؛

بدون اسپیس، نقطه، دش و مشتقات دیگر.

با تشکر!:flower:

 

 

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
فقط رمز را وارد کنید!

ضمیمـ ـهـ!
پرونده بسته شده در یک شنبه 17 شهريور 1392برچسب:,ساعت 19:47 توسط ArseniC|



قالب جدید وبلاگ پیچك دات نت