کوری!(1)




















Blog . Profile . Archive . Email  


A Cyber Criminal

!...لطفا منطقتان را عقب تر در آورید و پا برهنه وارد شوید

 تحمل کوری برای کدوم دسته سخت تره؟ اونایی که بیناییشونو تو یه حادثه از دست دادن یا اونایی که از ابتدا کور بودن؟

میشه گفت آدمی که تو یه حادثه بیناییشو از دست داده به مراتب بدشانس تره؛ اون لذت بینایی رو چشیده و یه دور همه ی مایحتوی جهانو بررسی کرده و حالا شرایط جوری زده تو سرش که مجبوره باقی زندگیشو دور از همه ی لذتایی که قبلا بهشون دسترسی داشته سپری کنه. می دونه چه چیزی رو از دست داده و یحتمل تحملش براش آسون نیس؛ اما خو، حداقل با تمامی چیزایی که باهاشون در ارتباطه آشنایی قبلی داشته.

اما این وسط یه مسئله ای هست؛ آدمی که از اول کور بوده، هیچ چیزی جز تاریکی بی پایان اطرافش ندیده و هیچ شناخت بر مبنای اصل بازتاب نوری از جهان اطرافش نداره چطوری زندگی می کنه؟ بر فرض قطعی می گیریم که بر اساس چیزایی که شنیده یه جهانی برای خودش آفریده باشه؛ توی ذهنش. کلماتی مثه آسمون و گچ و ساعت و آینه رو متصور شده، هر کدوم بر همون اساسی که بیشتر می پسندیده. همچین آدمی چه شناختی از اطرافش داره؟ چطوری جایگاه خودشو پیدا می کنه؟ اون حتی خودشم ندیده، چطوری بر موجودیت خودش استواره؟

بگذریم.

چنین آدمی می دونه یه زندگی ای بهتر از مال خودش وجود داره به اسم زندگی آدم بینا؛ اما آیا می تونه اونو متصور شه؟ خیر. اون تو سایه ی حدس و باورهای سست خودش زندگی می کنه، جهان رو طوری می بینه که حتی خودشم توانایی توصیفشو نداره. هیچ اطلاع دقیقی از وضعیتی که توش هست نداره؛ قیافه ای که داره، جهانی که توش زندگی می کنه، مختصات مکانی قدم بعدی که بر می داره. فقط یه سیاهی بدون اتمام در برش گرفته و چاله های نادیدنی که با هر بار قدم برداشتن ممکنه توشون بیفته. آیا نمی تونیم بگیم کل دنیای اون بر پایه ی شک و تردید بنا شده؟ تردید از کاری که انجام می ده و اتفاقاتی که در حال رخ دادنه. تردید برای تغییر یا ثابت بودن وجود خودش، تردید در مورد جهان اطرافش.

فرض می گیریم که من تو چنین وضعیتی بودم؛ یه روز معمولی.

صبح از خواب پا می شم و تشریف می برم دست به آب؛ دست و صورت و مایتعلق به شسته می شه و به شخصه هر بار صورت خودمو بررسی می کنم تا از منیت جسم خودم مطمئن شم. اما زمانی که تو تاریکی مطلقم؟ چنین کاری امکان پذیر نیس. آیا می تونم مطمئن باشم جسمی که توشم مال خودمه؟ با فرض این که حس لامسه کافی نباشه، خیر.

بی خیال آینه و دستشویی. اگه برم تو آشپزخونه جهت تناول کردن یه چیزی و در یخچالو باز کنم؛ چطوری می تونم مطمئن باشم که یه چیز خوراکی روبروم هست یا نه؟ اگه کسی مایحتوی یخچال منو جا به جا کرده باشه، چطور می تونم از هر چیزی مطمئن باشم؟ چطور می تونم مایحتاج خودمو واس ادامه ی حیاتم به دست بیارم؟ 

بی خیال خورد و خوراک؛ تصور می کنیم دو تا لیوان با نی رو سر بنده وصله که هر وقت نی ـشو می ذارم دهنم از یکیش شیر میاد از اون یکی عسل. برسیم به جایی که توش هستم. فرض می کنیم میرم تو اتاق و دنبال یه چیزی می گردم؛ هر چیزی، یه وسیله ای. اگه اون سر جاش نباشه اول تردید در مورد محل اون به ذهنم می رسه و بدون این که مبدأیی واس جستجو داشته باشم شروع می کنم به لمس کردن همه چیز. عکس العمل شما رو واقف نیستم، ولی اگه چیزی که می خوامو پیدا نکنم تردید به همه جام نفوذ می کنه. تردید در مورد اون چیز، تردید در مورد وقایع رخ داده، تردید در مورد باقی وسایل، عملکرد خودم، محل واقعی باقی اجسام و حتی محلی که خودم توشم. ممکنه در طی شب جا به جا شده و نفهمیده باشم؛ امکان پذیره دیه؟ شک نکن.

موقعی که حس بینایی نداشته باشی همه چیز برات موج بر می داره؛ در مورد محل خودت، جسم خودت، وسایل خودت و باقی چیزای لعنتی ای که روشون ضمیر مالکیت می ذاری تردید بدبختت می کنه. به همین راحتی یه روز خوبِ خوشحال واس یه آدم بینا تبدیل به یه روز جهنمی واس یه آدم کور می شه. کم کم به اینجا می رسی که من منم؟ اتفاقاتی که داره اطرافم می افته همون جریانات همیشگیه؟ مختصات فیزیکیم؟ بعد جوری تو این تردید غرق می شی که نسبت به وجود خودت و منطق و منیت درونتم شک می کنی و اون وقت بولدوزر بیار و بیمار شیزوفرنیک حاد بار کن.:|

ولی این اتفاق چرا واس من می افته و چرا واس سایر افراد از بدو تولد نابینا نمی افته؟ غیر از این نیس که ما خعلی بیش از حد به بیناییمون متکی بیدیم؟ نمی تونم ادعا کنم اونا از چیزی به جز داده های نوری بینایی واس شناخت اطرافشون بهره می گیرن که این تردیدا رو براشون خنثی می کنه؟ شاید، شایدم نه.

بچه که بودم عادت داشتم وقتی با والدین گرام شب تو خیابون بودیم دستشونو بگیرم و چشامو ببندم. بعد همه چی موج بر می داشت؛ خط سیری که طی می کردم، آسفالتی که زیر پام بود، آینه بغل ماشینی که سر راه پارک شده بود. همه چیز پیچیده تو سایه های توهم موج می زد و من واس خودم خندان قدم رو می رفتم؛ اون وقت بود که جو گیر می شدم و خوشحال از این جهانِ متوهمِ نادیدنی، بی خیال همه کس می شدم. وقتی کسی رو نمی دیدم راضی بودم به این که کسیم قادر به ورود به دنیای موج دار من نیس و نتیجه این که کسیم منو نمی بینه. اون موقع کافی بود یه سرعت گیر غیر قابل پیش بینی یا یه گربه ی بی محل فقط تو "نزدیکی" من وجود داشته باشه؛ تلو تلو خوردن و فرو ریختن اون دنیای موج دار چنان شوکی وارد می کرد که دنبال یه جای دست محکم، هر کسی رو که اطرافم بود می چسبیدم و چشامو به صورت غیر ارادی و با انتظار وارد شدن شوک های بزرگ تر باز می کردم. این واکنش به مرور زمان کمتر شد؛ هر چند، هنوزم منکر بروز چنین رفتاری تو بعضی از ساعات تو مجامع عمومی نمی شم.:-?

بگذریم

یه فرد نابینا چطور با این بی بنیان بودن دائمی کنار میاد؟ چطور می تونه ترس از هر اتفاق پیش بینی ای رو نادیده بگیره و با سر بره تو وقایع روزمره؟ دو تا امکان بیشتر نیس.

یا توانایی پیش بینی صریح و بی بدیلی واس اتفاقات در حال رخ دادن داره؛

یا یه جای دست محکم، که به خوبی از وجودش آگاهه.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پرونده بسته شده در پنج شنبه 21 شهريور 1392برچسب:,ساعت 22:8مجرم ArseniC| |


Power By: LoxBlog.Com


Others